واژه های از جنس آسمان

مچاله

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/12 19:36 ·

پشت خورشید...

به پناه نشسته بود...

مچاله، چون آدمی که...

عاشق شده...

لحظه هایش دردناک بودند...

این را می شد از...

حالت دست هایش خواند...

مثل تمام شعر های که می خواند...

 

انگار سوخته باشد...

حالت دست هایش به جدا...

در صورتش هنوز...

زبانه های آتش می سوختند...

می گویند از درون پوسید...

اما من می گوییم از درون سوخت...

نه یک بار...

که هزاران در هزاران بار...

 

برایش چند قطره اشکی ریختم...

شاید هم برای خودم...

من به اندازه او نمرده ام...

حتی به اندازه او نسوخته ام...

جنس جنونش را اما...

احساس می کنم که می شناسم.‌..

شاید چون بارها...

تا مرزش رفته ام و برگشته ام...

غروب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/16 19:03 ·

دلم نمی خواست...

در هیچ افقی غروب کنیم...

وگرنه غروب های زیادی را...

دست به سر کرده بودم...

من آدرس تمام غروب ها را...

از همان ابتدا می دانستم...

اما قصد ماندن داشتم...

و رفتنت را...

هیچ وقت باور نکرده بودم...

 

و چه ساده...

در میان یک غروب و طلوع...

رفتن را بهانه کردی...

تا بگویی ماندن سخت است...

و چه راحت مرا...

در خودم مچاله کردی...

به بهانه این که...

دوست نداری مچاله شوم...

 

حالا بعد هر غروب...

شب ها را...

چطور به خواب می روی...

وقتی در سکوت...

صدای زجر کشیدن دلی را...

نشنیده می گیری...

 

هنوز بعد آن غروب...

هیچ صبحی...

به معنای واقعی طلوع نکرده...

انگار خورشید هم...

بعد رفتنت...

برای همیشه رفته...

تا هیچ روزی...

رنگ و روی خوشی را...

به خودش نگیرد...