مچاله
پشت خورشید...
به پناه نشسته بود...
مچاله، چون آدمی که...
عاشق شده...
لحظه هایش دردناک بودند...
این را می شد از...
حالت دست هایش خواند...
مثل تمام شعر های که می خواند...
انگار سوخته باشد...
حالت دست هایش به جدا...
در صورتش هنوز...
زبانه های آتش می سوختند...
می گویند از درون پوسید...
اما من می گوییم از درون سوخت...
نه یک بار...
که هزاران در هزاران بار...
برایش چند قطره اشکی ریختم...
شاید هم برای خودم...
من به اندازه او نمرده ام...
حتی به اندازه او نسوخته ام...
جنس جنونش را اما...
احساس می کنم که می شناسم...
شاید چون بارها...
تا مرزش رفته ام و برگشته ام...