واژه های از جنس آسمان

خاطره ای زنده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/03 22:26 ·

چند روزی گذشت از آغاز بهار...

یک فصل گذشت از آغاز یلدا...

یک سال گذشت از آغاز تنهایی...

صد سال گذشت از آغاز قرن...

و انسان ها این بار...

در آغاز قرنی دیگر قرار گرفتند...

قرنی که بار دیگر پایانش را نخواهند دید...

مثل خیلی از پایان های دیگر...

 

خواستم بگم، آغاز...

همیشه از یک جایی شروع می شود...

یک رویداد یا یک اتفاق و حادثه...

حتی از یک نگاه...

از وقتی که شروع شود...

رو به پایان حرکت خواهد کرد...

و گاهی به اندازه همان یک نگاه...

فقط طول خواهد کشید...

 

هیچ خاطره ای داستان نیست...

یا یک رویای ناتمام...

خاطره ها واقعیت محض اند...

و تنها چیزی است که...

از انسان ها خواهد ماند...

پس هر وقت داستانی شنیدی...

و در دلت حس کردی واقعیت دارد...

مطمئن باش که روزی خاطره ای زنده بود...

سووشون

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/08 19:28 ·

شاید...

هرگز نباید می خواندمت...

که از سطر سطرش...

و از هر صفحه و اتفاقش...

تو و حرف هایت را به یادم می آورد...

شاید قرار شد من این کتاب را بخوانم...

چون تو خواستی...

چون من تو را هنوز بلد نبودم...

 

بی شک...

تو در این داستان زندگی کرده ای...

و این کتاب را...

همینطور به دستم نداده ای...

تو می دانستی که...

کی و کجا...

چطور مرا بهم بریزی...

 

من از این داستان...

و از این حقیقت که زندگی...

بازی آدم هاست...

خواهم گذشت...

اما در آن قسمت از داستان ها...

که با تو گره خورده...

و نقطه مشترک همه آدم هاست...

هرگز نمی توانم بگذرم...

 

داستان سووشون...

به زبان تو گره خورده...

و چشم های من آن را...

با صدای تو می خواند...

انگار راوی اول و آخر این رمان...

همیشه تو بودی...

و من تمام مدت همراه روایت تو...