فراموش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/13 19:15 · خواندن 3 دقیقه

خواب،کتاب، قرآن...

من کجا جا مانده ام...

که از عشق آدم های دیگر فرار می کنم...

چرا به جای این همه بهانه...

اسم تو را بر زبان نمی آورم...

چرا پله های سمت تو...

همیشه مثل پلی است که قبلاً خراب شده...

 

چرا آدم ها...

مثل زنجره ها پوست نمی اندازند...

تا بتوانند بزرگ شوند...

و گذشته را رها کنند...

چرا آدم ها نمی توانند مثل زنجره ها...

تمام روز را...

نام کسی را که دوست دارند...

با صدای بلند فریاد بزنند...

 

می دانم هنوز عاشقی...

می دانی هنوز عاشقم...

اما هر دو پنهان شده ایم...

در برابر دوست داشتن هایمان...

غرور ایستاده...

مثل دیواری سیاه....

که هر دو در یک نقطه به آن تکیه کرده ایم...

 

چطور می توانم...

در این پرواز بی پایان...

بنشینم و رفتنت را تماشا کنم...

گیریم رفتی...

از همان مسیر غروب...

چطور می توانی...

آن نگاه عاشقانه چشمانم را فراموش کنی...