واژه های از جنس آسمان

سیاه چاله

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/17 18:52 ·

خودم را گم کرده ام...

جای میان فاصله ها...

اینجا که من هستم تاریک است...

می ترسم...

از این که برای همیشه...

در دام خودم بمانم...

و از همه رویاهایم جا بمانم...

و دیگر رنگین کمان نور را...

از تاریکی تشخیص ندهم...

 

من تنها مانده ام...

در این تاریکی که من هستم...

کسی نیست...

اما من هنوز به دنبال تاریکی...

قدم بر می دارم...

با این که می دانم در هر قدم من...

ممکن است سیاه چاله ای باشد...

که مرا ببلعد برای همیشه...

 

کاش هیچ وقت...

...

بی خیال...

من خودم می دانم که مقصرم...

از چه کسی شاکی شوم...

وقتی می دانم که...

یک جای کار من همیشه می لنگد...

اصلا همیشه باید اینطور شود...

وگرنه هیچ چیز معنی نخواهد داشت...

دیر آمده ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/05 18:55 ·

دیر آمده ام...

از میان یک فاصله...

که از خطی ممتد باقی مانده...

و حالا...

مدام در میان این خط فاصله...

مسافر شده ام...

اما راه به جایی نمی برم...

 

منِ مغرور...

اینقدر این پا و آن پا کردم تا...

ردش را...

در میان همین فاصله ها...

انگار برای همیشه گم کردم...

و شاید او...

برای همیشه رفته...

مثل همان ابتدا که هرگز نبود...

و حالا من سرگشته...

می روم و می آیم...

بی آن که فرصتی دست دهد...

تا چشمانش را برای یک بار دیگر...

حتی از دور ببینم...

 

اگر روزی خواستم...

این غرور لعنتی را...

در تنهایی خود به آغوش بکشم...

یادم نمی رود که...

خودم به دست خودم...

فرصتی را که...

یک عمر در انتظارش بودم...

با دستان خودم کشتم...

انتهای جاده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/25 19:12 ·

انتهای جاده ها...

کاش کسی منتظر باشد...

تا مسافر با دیدنش...

خستگی اش را در کند...

سفر بی هدف مقصد ندارد...

اگر هم سفری انجام بگیرد...

ناتمام خواهد ماند...

 

جاده ای را که...

در مقصدش تو باشی...

با سر باید پیمود...

و در هر قدمش...

جانی دوباره گرفت...

رویایی شگرفی دارد جاده ای...

که به تو ختم می شود...

 

نمی دانم چند...

دیدار از دست رفته داریم...

در این مدت که...

نیستی و نیستم...

اما من در تمام این بی خیالی ها...

ثانیه به ثانیه...

دلتنگ تو بودم...

 

نفرین به فاصله ها...

که آدم ها را از هم دور کرده...

من از مقصد نخواهم گذشت...

بار دیگر در مسیر زمان...

بر خواهم گشت...

تا شاید بار دیگر...

اتفاقی محال را محتمل کنم...

کاش تو هم این را بخواهی...

نیستی و

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/21 19:26 ·

از کدام مسیر نامرئی گذشتی...

که هیچ اثری از تو نیست...

تمام راه های که رفتی را بلدم...

اما این روزها...

تو در هیچ مسیری نیستی...

از بس که نیستی...

 دیگر حتی باد ها هم...

تو را به خاطرم نمی آورند...

 

من اینجا خواهم ماند...

در همین نقطه که برای آخرین بار...

با تو خداحافظی کردم...

نمی خواهم اگر آمدی...

این بار من نباشم...

اینقدر از هم دور شده این که...

به اندازه سال ها از هم بی خبریم...

 

از هر چه فاصله بیزارم...

تمام خط های فاصله را...

با از تو گفتن پر کرده ام‌...

اما هنوز فاصله ها کم نشده...

اصلا مگر می شود...

جای خالی تو را...

با کلمات پر کرد...

 

نیستی و...

آسمان نام تو را...

با ترانه باران زمزمه می کند...

و من...

فقط گوش سپرده ام...

به این ترانه...

که هوش از سر می برد...

دورتر از فاصله ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/14 19:25 ·

چه ساده است دوست داشتن...

و چه سخت است باز دوست داشتن...

وقتی قرار نیست هیچ اتفاقی بیفتد...

مثل هوای گرمی که...

در یک روز ابری...

آدمی را بی قرار می کند...

چه بی قراری بی سر انجامی است...

این گونه دوست داشتن...

 

کلافه ام...

و در پی راهی که...

بتوان سر صحبت را باز کرد...

اما می ترسم از این که...

بار دیگر با یک تشکر رسمی...

سر و ته این همه تلاش را...

به هم آوری...

و من باز برگردم به دنیای خودم...

 

می دانستم دوست داشتنت...

سخت خواهد بود...

اما نمی دانستم از همین ابتدا...

تو هم دست سختی ها خواهی شد...

کاش حداقل تو کنارم بودی...

نه در مقابلم...

و حتی دور تر از فاصله ها...

 

کم نمی آورم...

خواهم ایستاد تا آخرش...

فقط خدا کند تو...

خسته نشوی...

که آن وقت من به پایان خواهم رسید...

و پایان برای من...

بلاتکلیف ترین کار خواهد بود...