واژه های از جنس آسمان

فصل کلاغ ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/07 19:56 ·

پاییز، فصل کلاغ هاست...

و تنهایی مترسک...

هیچ پرنده ای...

بیشتر از کلاغ ها...

در فصل پاییز آواز نخوانده...

و هیچ کسی...

بیشتر از مترسک...

تنهایی را در پاییز حس نکرده...

 

درختان بی برگ...

دلخوش به کلاغ ها هستند...

تا حجم خالی میان شاخ و برگ ها را...

با نشستن کلاغ ها پر کنند...

و به دروغ...

در آیینه خود را...

با حجمی موقت از سیاهی...

آرایش کنند...

 

مترسک را...

بعد هر دیدار با کلاغ ها...

نمی توان دلخوش دید...

شاید چون کلاغ ها خوش خبر نیستند...

اما کلاغ ها...

بیشتر از هر کسی...

در فصل پاییز به مترسک سر می زنند...

حتما مترسک هم...

زود به زود دلتنگ کلاغ ها می شود...

جاده ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/24 18:52 ·

این بار...

تو بزن به دل جاده ها...

و مرا در هر قدم آن یاد کن...

بگذار بهت بگوییم دلتنگی...

چه نرم و نازک...

آدمی را با خود می برد...

تا اوج تنهایی...

 

جاده ها چه غریبه ستیز اند...

کافی است بفهمند تنهایی...

تا دلتنگت کنند...

کافی است بفهمند عاشقی‌...

تا غم غربت عشق را...

مهمانت کنند...

به بهانه تنها نبودن...

آن وقت غم عالم را حس خواهی کرد...

 

جاده ها...

وقتی مرا تنها یافتند...

که از تو جدا شدم...

بعد از آن دیگر نتوانستم پیدایت کنم...

حتی در رویاهایم...

و حتی از میان این همه فاصله...

ای کاش همان جا می ماندم...

تا بهانه دست فاصله ها ندهم...

ناتمام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/19 19:15 ·

من می روم و تو می روی...

چیزی نمی ماند از ما...

جز اندوهی دلگیر....

از عمری که هرگز نداشته ایم...

اندوهی که هر لحظه...

خود را به رخ زندگیمان می کشاند...

مثل تمام خط و خطوطی که...

اولین بار در آیینه می توان دید...

 

 

بله روزگار...

در دل تیر تابستان هم...

می تواند سرد شود...

همانطور که...

در روزهای سرد زمستان گرم شده بود...

درست مثل ما آدم ها...

وقتی...

 

گاهی حرف ها...

ناتمام می ماند...

چون از همان ابتدا...

ته حرف ها مشخص است...

کاش ته دوست داشتن آدم ها هم...

از همان نگاه اول...

در عمق چشم ها مشخص بود...

تا این حجم از دلتنگی...

در هوای تنهایی حس نشود...

 

هوا همان هواست...

من همان من هستم...

اما تو...

دیگر در هیچ کجا نیستی...

من هنوز هم مثل خودم...

هر شب دلتنگ دیدن ماه...

در آسمان هستم...

اما آسمان اینجا خاکستریست...

فریاد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/28 19:15 ·

دلم می خواست...
فریاد بلد بودم...
یک بار دردم را با صدای بلند...
در گوش دنیا فریاد می زدم...
و تمام می شدم...
اما این درد است که...
مرا در هم می شکند...
و با سوختنم...
گرم می ماند...

من به اندازه...
تمام لحظه های زندگی ام...
تا این ثانیه از عمرم...
در همین مدت کم...
درد کشیده ام...
این حجم از تفاوت در زمان...
نمی دانم از کجا می آید...
اما باور کن سخت است...
شرح درد در زندگی ناموازی...
وقتی سکوت بهترین حرف است...

دلم می خواست...
در این حوالی کسی جز من نبود...
و من در گستره بی کسی ها...
می توانستم فریاد شوم...
و تمام خودم را...
با صدای بی صدایی...
در این عالم پخش می کردم...
 و مدام نام تو را تکرار می کردم...
تا بفهمی کسی...
در جایی از این دنیا...
تا همیشه دلتنگ تو خواهد ماند...