واژه های از جنس آسمان

به زبان باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/19 21:31 ·

هیچ کس...

از هیچ کجای جهان نخواهد گذشت...

مگر این که بخشی از خودش را...

در آنجا جا بگذارد...

آری جهان پر است از...

آدم های ناقصی که...

در جای جای این دنیا...

آشنایی جا مانده دارند...

 

هر روز صبح...

آدمی از یک گوشه این دنیا...

بیدار می شود...

به دیدار خودش می آید...

صبحانه را با خودش میل می کند...

و بار دیگر به گوشه ای دیگر می رود...

و باز بر می گردد...

این گونه است که آدمی...

همیشه با خودش در رفت و آمد است...

 

آدمی همین آسمان است...

که مثل ابرها تکه تکه شده...

گاهی همه با هم...

به زبان باران می تراود...

و گاهی هر تکه اش در جایی...

به باران فکر می کنند...

آدمی گاهی به وسعت آسمان...

دلتنگ است...

دلتنگ روزهای که بر نخواهد گشت...

کابوس

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/09 18:59 ·

شب که آشفته شود...
با درد بر می خیزی...
کابوس پشت کابوس...
گرگ به خوابت می زند...
تا افکارت را بدرد...
برای دفاع از رویاهایت...
نباید وحشت کنی...
بایست پشت تمام تصمیماتت...
تا فردا اگر در بیداری...
دریده شدی کم نیاوری...

میخواهم مزرعه سبزی شوم...
حتی اگر در خواب...
از میانش گذشتم برای...
هم سفره شدن با تنها همراه زندگی...
برای یاور روزمره گی هایی که...
با آنها عمر را سر می کشم...
برای باور خانواده...
و نگرانی های ناتمامش...
این عجله برای چیست...
خواب دیدن که دولا پهنا نمی شود...

نگرانم...
نگران این خواب ها...
که مرا نهی می کنند از...
ادامه رویاهای ناتمامم...
نگرانم از اندیشه های که...
در بیداری هم کوتاه نمی آیند...
از تخریب رویاهایم...
پس فراموشی کجاست...
مگر نه این که باید فراموش کرد...
و از نوع آدم شد...
تا از بهشت رانده شد...