به دیدارت
به دیدارت نخواهم آمد...
که من تمام روزهای که گذشت را...
چشم به راه ماندم...
تا تو از راهی که رفتی برگردی...
به دیدارت نخواهم آمد...
چون دفعه آخر که آمدم...
فقط غریبه ای بودم...
در میان یک عده آشنا...
من نه رفته ام...
و نه خواهم رفت...
اما بر هم نخواهم گشت...
من همین جا...
در کنار حس تنهایی خودم ایستاده ام...
مثل درختی در بیابانی خشک...
که چشم به راه روزهای ابریست...
و بارانی که نخواهد آمد...
می دانم سال ها بعد...
برایم سخت تر خواهد بود گذشتن...
اما برای رفتن...
باید بهانه ای باشد...
بی بهانه نمی توان گذشت...
و من هنوز بهانه ای را که...
از من گذشت فراموش نکرده ام...
مثل تمام گذشته ام...