واژه های از جنس آسمان

خاطره ای زنده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/03 22:26 ·

چند روزی گذشت از آغاز بهار...

یک فصل گذشت از آغاز یلدا...

یک سال گذشت از آغاز تنهایی...

صد سال گذشت از آغاز قرن...

و انسان ها این بار...

در آغاز قرنی دیگر قرار گرفتند...

قرنی که بار دیگر پایانش را نخواهند دید...

مثل خیلی از پایان های دیگر...

 

خواستم بگم، آغاز...

همیشه از یک جایی شروع می شود...

یک رویداد یا یک اتفاق و حادثه...

حتی از یک نگاه...

از وقتی که شروع شود...

رو به پایان حرکت خواهد کرد...

و گاهی به اندازه همان یک نگاه...

فقط طول خواهد کشید...

 

هیچ خاطره ای داستان نیست...

یا یک رویای ناتمام...

خاطره ها واقعیت محض اند...

و تنها چیزی است که...

از انسان ها خواهد ماند...

پس هر وقت داستانی شنیدی...

و در دلت حس کردی واقعیت دارد...

مطمئن باش که روزی خاطره ای زنده بود...

مسیحا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/16 22:22 ·

چنان به بوی باران حساسم.‌..

که هر بار به جای آسمان..‌

من خاکستری می شوم...

و با شنیدن صدای باران...

تنها به این فکر می کنم که...

امروز کلمات...

از کدام خاطرات خواهند گفت...

و کدام رویا را خواهند بارید...

 

روزهای بارانی...

هیچ پرنده ای...

به آسمان فکر نمی کند...

پرواز یک رویاست...

که به فردا وعده داده خواهد شد...

کاش آدم ها هم...

بالی برای پرواز نداشتند...

تنهایی در روزهای بارانی قشنگ نیست...

 

روزهای زیادی مانده...

که هنوز خاکستری نشده...

باران برای تمام آن روزها...

بی شک خاطره ای را...

زنده خواهد کرد...

باران هم مسیحاست...

کاش باران می توانست آدم ها را هم...

بار دیگر زنده کند...

فرکانس خاص

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/25 22:42 ·

شاید بهتر باشد با واژه ها...

خداحافظی کنم...

وقتی قرار است اول و آخرش...

در تنهایی خود بمانم...

آدمی که برای حرف زدن با خودش...

به واژه ها نیاز ندارد...

و قرار نیست حرف های را که می داند...

با صدای بلند با خودش تکرار کند...

 

واژه ها شاید...

یک باریکه ای باشند...

که بی وقفه...

در حال رد شدن از ذهن آدمی است...

یک موج یا فرکانسی خاص...

که فقط از ذهن خود آدم می گذرد...

هیچ دو آدمی...

یک فرکانس مشترک نخواهند داشت...

 

آدم ها هر کدام...

یک مسیر جدا دارند...

که برای رسیدن به آن...

مدام بی تابی می کنند...

بی آن که بدانند...

در نهایت کل این مسیر...

نامش خواهد شد زندگی...

و در انتها هیچ خبری نخواهد بود...

از یک جایی به بعد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/22 22:24 ·

فصل ها چگونه گذشته اند...

وقتی یکی از ما...

جایی در میان همین روزها...

جا مانده بود...

چگونه می توان تمام قلب را...

کند و جایی گذاشت...

تا از کشش آن...

در امتداد زمان در امان ماند...

 

اصلا چگونه می توان...

زنده ماند و نفس کشید...

وقتی کسی نباشد که...

به تپش قلب ریتم دهد...

چگونه می توان گلی را بویید...

یا زیر باران قدم زد...

وقتی از ریتم های نامنظم قلب...

در میان سینه خبری نیست...

 

از یک جایی به بعد...

باید یاد بگیری که...

تنهایی بخش بزرگی...

از زندگی آدم ها را خواهد گرفت...

پس بپذیر که چه بخواهی و چه نه...

روزی به اینجا خواهی رسید...

به اینجا که حجم بزرگی از آئینه را...

غریبه ها پر خواهند کرد...

هم رنگ شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/26 22:15 ·

بگذار به تدریج...

تاریکی هجوم بیاورد...

این روزها ارزش دیدن ندارند...

بگذار همیشه شب باشد...

تا چشم ها در میان نور...

برای هیچ پرسه نزند...

بگذار آن گوشه روشن دل هم...

هم رنگ شب شود...

 

هر چه تاریک تر...

عمق تنهایی بیشتر...

در تاریکی نهایتی وجود ندارد...

هر کجا بخواهی خواهی رفت...

بی آنکه محدود باشی...

چشم هایت را که ببندی...

همان‌جایی خواهی بود که...

همیشه آرزو داشتی...

 

آری واقعی نیست این دنیا...

نه دنیای ما آدم های اهل تاریکی...

نه دنیای آدم های اهل روشنایی...

هیچکدام واقعی نیست...

چه بخواهی چه نه...

خواهد گذشت و رنگ خواهد باخت...

مثل قاب عکس روی دیوار...

که سالهاست خاک می خورد...