واژه های از جنس آسمان

به رنگ آبی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/01 22:04 ·

برف پاییزه...

بعد از این خواهد نشست...

بر چهره آئینه...

تا زمستان راهی نیست...

هرچند که واقعیت این را نمی گویید...

اما من به این باور رسیدم که...

خواهد گذشت، مثل باد...

با مشتی از برف...

که بر صورتت خواهد زد....

 

آری زیباست درد...

و رنگ های که رنگ باخته اند...

حتی سرد و تاریک خواهد شد...

و آن وقت خاطره ای دیگر...

خاطره خواهد شد...

اما در سپیدی برف...

با خاطره ریزان ترین رنگ ها...

در میان درختانی که هنوز جان دارند...

 

سختی ایستادن...

بر صفحه سپید تنهایی...

سیلی شیرینی است...

هیچ کس و هیچ چیز...

نخواهد توانست مرا باز دارد...

از مسیری که انتخاب کرده ام...

من دوست داشتن را...

با چشم هایم دیده ام...

در جهانی سرشار از حقیقت رنگ آبی...

امواج تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/25 22:32 ·

جاده را باران شست...

رد پاها را جوی به جوی...

و رود به رود به دریا برد...

اگر دنبال کسی بودی...

به دریا برو...

و فکر را به دست امواج بسپار...

آنگاه به نظاره غروب بنشین...

تا غرق شدن را به چشم ببینی...

 

آری...

پشت دریاها شهری است...

اما تو به تنهایی...

هیچ کجا نخواهی رفت...

چون انتظار نخواهد گذاشت...

تو قایقی را که ساخته ای...

به دریا بیندازی...

سال ها خواهد گذشت...

تو تنها خواهی ماند و قایقی که...

به ساحل بسته شده...

 

داستان آدم های...

بر ساحل نشسته است...

داستان زندگی...

روزی بر قایق خواهند نشست...

اما آن روز دیگر...

دیر است...

و قایق جانی ندارد برای...

شکستن امواج تنهایی...

تنهایی مداوم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/24 22:53 ·

امسال که بگذرد...

سال دیگر درختان...

چه گلی خواهند داد...

برای چه به بار خواهند نشست...

مگر دیگر پرنده ای مانده...

تا لا به لای شاخه های پر شکوفه...

شعری را به یاد او...

به آواز بنشیند...

 

هر چه بود و هست...

در این پاییز و زمستان...

یخ خواهد بست...

و دیگر جان نخواهد گرفت...

گذشتن از زمستان...

و بیدار شدن از خواب زمستانی...

ریشه می خواهد...

ریشه های تک درخت امید را...

موریانه های ناامیدی...

به وقت تنهایی جویدند...

 

ریشه که هیچ...

درخت عشق را...

این تنهایی مداوم پوسانده...

حالا فقط یک خبر باید...

که اگر باد بیاورد...

درخت تا کمر خواهد شکست...

باقی را هم...

هیزم خواهند کرد...

تا بسوزد و گرم کند...

چای تلخ شب پر دلتنگی را...

شب های بی ماه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/26 21:38 ·

در هیچ شبی...

آفتابی نخواهد تابید...

پس نگران چه هستی...

اگر شبی به خوابم آمدی...

بمان و لبخند بزن...

بگذار برای یک بار هم که شده...

تا آخرین لحظه خوابم را...

زندگی کنم...

 

شب های بی ماه...

آدم ها، تاریک تر از شب...

به جستجوی یک خاطره...

در خود پرسه می زنند...

خاطره ای که...

به اندازه یک لبخند...

در طوفانی از غم...

روشن باشد...

 

هیچ وقت...

نتوانستم از احساس شب...

به سادگی بگذرم...

همیشه شب را...

در هر نفس...

همراه خودم حس کردم...

آسمان،شب، تنهایی و غم...

دلتنگ همیشگی ماه هستند...

توهم تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/25 21:57 ·

به گوش های که...

در انتظار شنیدن نام او...

تیز شدند...

کدام قصه را بار دیگر...

بهانه کنم...

کار از فصل ها گذشت...

سال هاست که...

سکوت در من خانه کرده...

حالا دیگر همه یقین دارند...

کسی از این دل رفته...

 

چگونه بگویم که...

بر در و دیوار این دل...

خاطرات کسی را...

چون مسیح بر صلیب کشیده اند...

وقتی حتی نمی توانم نامش را...

در شعر هایم بیاورم...

تا مبادا فریادی شود...

که عالم و آدم را با خبر کند...

 

من هنوز نمی دانم...

از درد دل می سوزم...

یا از گذر فصل ها...

یا که سوز پاییز مرا...

دچار توهم تنهایی می کند...

من هنوز هم جایی...

در اعماق یک جفت چشم...

گم شده ام...