واژه های از جنس آسمان

جاده ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/24 18:52 ·

این بار...

تو بزن به دل جاده ها...

و مرا در هر قدم آن یاد کن...

بگذار بهت بگوییم دلتنگی...

چه نرم و نازک...

آدمی را با خود می برد...

تا اوج تنهایی...

 

جاده ها چه غریبه ستیز اند...

کافی است بفهمند تنهایی...

تا دلتنگت کنند...

کافی است بفهمند عاشقی‌...

تا غم غربت عشق را...

مهمانت کنند...

به بهانه تنها نبودن...

آن وقت غم عالم را حس خواهی کرد...

 

جاده ها...

وقتی مرا تنها یافتند...

که از تو جدا شدم...

بعد از آن دیگر نتوانستم پیدایت کنم...

حتی در رویاهایم...

و حتی از میان این همه فاصله...

ای کاش همان جا می ماندم...

تا بهانه دست فاصله ها ندهم...

اعماق چشم هایش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/17 18:45 ·

در سیاهی هم می توان نوشت...

در عمق تاریکی هم...

می توان خوشحال بود...

همانطور که در اعماق چشم هایش...

می توان فرو رفت و فرو رفت...

و تمام حرف دل را...

در آن خواند و زمزمه کرد...

 

بله...

هنوز هم در عمق خاطره ها...

می توان لبخند زد...

می توان درد دل کرد...

شعر خواند و چای نوشید...

می توان اشک ریخت...

بله همچنان می توان زندگی کرد...

بی آن که یادت باشد تنهایی...

 

به ابر های خاکستری نگاه کن...

شب را تاریکتر کرده اند...

اما همچنان رویاها...

در دل سو سو می زنند...

باران هنوز هم...

بوی او را می دهد...

و خنکای هر نسیم...

نام او را عمیق تر زمزمه می کند...

مترسک

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/25 19:16 ·

چشمانم را...

در شالیزار کاشتم...

فصل ها گذشت...

و فصل برداشت شد...

اما کسی برای دیدنم نیامد...

حتی برای گفتن خدا قوت...

جز مترسک...

که تمام این مدت را...

نگران من و شالیزار بود...

 

مترسک حالا...

تنها مانده با زمین و آسمان...

تنها درخت روییده بر شالیزار را...

همان ابتدای فصل بهار...

به دست آره داده بودم...

حالا برای چشم های نداشته مترسک...

غمگینم...

چون من، معنی تنهایی را...

خوب می فهمم...

 

شاید اگر...

چند فصل دیگر بگذرد...

مترسک را هم فراموش کنم...

اما تنهایی خودم را...

که نمی توانم فراموش کنم...

هر چه این فصل ها...

بیشتر بگذرد...

من عمق تنهایی خودم را...

بیشتر حس خواهم کرد...

پس چرا تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/20 18:46 ·

دیگر حتی این روزها...

به آسمان نگاه نمی کنم...

برای رفتن به دیدار ماه...

باید دل داشت...

من که دیگر دل ندارم...

چشمانم هم بعد او...

عهد کردند که چشم ببندند...

از لذت دیدن هر چیزی...

 

دلم را کسی...

با خود برد و پس نیاورد...

شاید فکر می کرد که...

من بی دل هم می توانم زندگی کنم...

شاید دل دوست داشت...

شاید خودخواه بود...

اما من که خودم دل داده بودم...

پس چرا تنهایی...

 

می خواهم بی دل بمانم...

مثل زمستان...

بی حس و سرد...

با این که می دانم هنوز هم بهار هست...

و هنوز هم زمین و فصل ها...

زندگی را دوره می کنند...

اما من خسته ام...

می خواهم بخوابم...

به بلندای یک رویای ناتمام...

با حسی مملو از عشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/19 19:09 ·

می خواهم رها شوم...

مثل پرنده ای تنها...

تمام آسمان را از آن خود کنم...

و شکل باد شوم...

تا هر کجا که خواستم سرک بکشم...

رهای رهای رها...

میخواهم باشم و نباشم...

با حسی مملو از عشق...

 

من هم حق انتخاب دارم...

از میان تمام اتفاقات زندگی...

می‌خواهم آزاد آزاد باشم...

حتی با درد و رنج...

حتی با تنهایی...

مگر عاشقانه زندگی کردن زیبا نیست...

من می خواهم زیبا زندگی کنم...

با حسی مملو از عشق...

 

از تو دور نخواهم شد...

حتی اگر تو...

همچنان نباشی و دور شوی...

تو را دوست خواهم داشت...

با تو در شعر هایم قدم خواهم زد...

و تو را...

در سیبی که از باغچه خواهم چید...

بو می کشم...

با حسی مملو از عشق...