واژه های از جنس آسمان

کابوس تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/07 18:50 ·

چیزی در دلم...

در هوای قفسه سینه ام...

بند می آید...

و به شکل غم انگیزی...

من این بند آمدن را حس می کنم...

انگار که دنیا...

به اندازه یک مشت کوچک شود...

و من لای همین مشت...

له شوم...

 

حس عجیبی است...

که از فکر آینده...

در من رسوخ پیدا می کند...

و مرا تا ریشه می سوزاند...

و من بار دیگر...

از خاکستر خودم...

سر بر می کنم تا...

هنوز امیدوار باشم به فردا...

 

حس بدی است...

کابوس تنهایی...

وقتی میان آدم ها باشی...

و ناگهان...

تنهایی تو را در هم می فشارد...

نفست بند می آید...

و قلبت نامنظم می شود...

 

انگار کسی...

همه تو را با خود برده باشد...

و تو مانده باشی و صفحه ای بی کران سیاه...

که حتی خودت را حس نمی کنی...

فقط محض بودنت...

تو را از این درد آگاه کند که...

نه تنها که تنها مانده ای...

حتی این تو خود توی واقعی نیست...

خدا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/06 19:07 ·

می خواهم برگردم...

به عمق درد...

به آن روزها که می سوختم...

و در سکوت خود...

تا هفت آسمان فریاد می زدم...

من بودم و تنهایی خودم...

کسی حتی حال مرا نمی دید...

 

حالا که نگاه می کنم به آن روزها...

می بینم چه حس زیبایی بود...

دلم برای خودم می سوزد...

که چه ساده و آرام...

درد می کشیدم و دم بر نمی آوردم...

با کسی حرف می زدم که نبود...

اما صدایم را کسی انگار می شنید...

 

تنها بودم...

البته فکر می کردم که تنها هستم...

در واقع هرگز تنها نبودم...

حالا که به آن روزها نگاه می کنم...

خودم را می بینم و خدا را...

من می سوختم و خدا کنارم بود...

اما من خدا را ندیدم...

و فقط تنهایی خودم را دیدم...

 

حالا می دانم و می بینم...

که تمام آن روزها...

کسی لحظه به لحظه...

در کنارم بود و دل می سپرد به دلتنگی هایم...

آنجا که نامش را در دل زجه می زدم...

نوازشم می کرد تا آرام شوم...

حالا و امروز می بینمش...

که درد مرا هر بار چگونه آرام می کرد...

بر خلاف آدم ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/28 19:18 ·

می گذرم با پای پیاده...
از فرداهای نیامده...
من تنها ترین مسافر خاطره ها...
سرم رو به آسمان است و...
پاهایم بر روی زمین...
دلم اما هنوز...
جلوتر از قدم هایم...
سرک می کشد در رویاهایم...
همان رویاهای که...
هرگز به وقوع نپیوست...

من...
عابر تمام فرداها خواهم ماند...
بر خلاف آدم ها...
که نیامده و...
خداحافظی نکرده...
رفتند...
نشانی من را اگر خواستند...
من همیشه حوالی...
رویاهایم خواهم ماند...
آنجا که دلم یک بار برای همیشه جا مانده...

نه تند می روم نه آهسته...
نه به عقب بر خواهم گشت...
نه روزها را...
یکی چند تا پشت سر خواهم گذاشت...
من پیوسته خواهم رفت...
و تمام حواسم هست...
تا روزها را...
لحظه به لحظه درک کنم...
حتی اگر در تمام لحظه هایش...
در تنهایی خودم احساس درد کنم...

درد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/31 19:09 ·

کاش فراموش کنم...
نوشتن را...
که مرا در محور یک نقطه نگه داشته...
و قدرت پریدنِ...
تلخ ترین کابوس را...
از من گرفته...
کابوسی تکراری...
که در آستانه به واقعیت پیوستن...
دور شد و دور دور...
اینقدر که خدا را گم کردم...

نمی دانم مرز جنون کجاست...
اما من در تنهایی خود...
بارها به آنجا رفته ام...
و دلتنگ برگشتم...
چون برای مجنون شدن...
باید لیلی باشد...
بدون لیلی انگار...
برای وارد شدن به سرزمین جنون...
مجوزی صادر نمی شود...
انگار آنجا هم باید پارتی داشت...

کاش درد من فقط عشق بود...
اما درد دلتنگی است...
درد تنهایی است...
درد درد است...
و تو خودتی و خودت...
آن هم درست وقتی که...
فکر می کردی...
دیگر تنها نیستی...
اما تنهایی، مثل وقتی که اصلا نبودی...
حتی در تنهایی ات خدا هم نیست...

عمق چشمانت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/25 18:52 ·

چنان در تو محبوسم...
که پرواز را فراموش کرده ام...
و فقط نوری را می جویم...
تا در تاریکی محض تنهایی...
اندکی تو را ببینم...
انصاف نبود...
دلتنگی شود نتیجه عشق...
آن هم وقتی بی هیچ منتی...
من دوستت داشتم برای همه عمر...
حالا هم دوستت دارم اما بی شرط رسیدن...

گاهی یک خاطره...
به اندازه یک عمر زندگی...
می ارزد...
و تو برای من...
همان خاطره خواهی ماند تا همیشه...
دیگر هرگز به این فکر نمی کنم...
که چرا به هم نرسیدیم...
که شاید رسیدن پایان است...
تو بهترین خواهی ماند...
بی آن که هرگز لمست کنم...

می دانم چشم هایت را...
نمی توانم فراموش کنم...
چشمهایت...
برای اولین بار و آخرین بار...
بهترین آینه ای بود...
که من خودم را...
در آن دیدم...
بعد از تو نگاهم را...
در هیچ چشمی عمیق نخواهم کرد...
تا عمق چشمانت را فراموش نکنم...