واژه های از جنس آسمان

بغض باغ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/11/24 13:51 ·

صدای فرو خورده هق هق باغ...
از بغضی که...
در دل آسمان مانده...
سال هاست که پیداست...
شاید یک بار باید فریاد می زد...
دردی را که...
سایه های درون باغ را...
بیشتر از درختانش متورم کرده...

کلمات هستند...
کم رنگ تر از بغض باغ...
اما فراموش نخواهند شد هرگز...
هر چند تمام سعی بر این بود...
که پاک شوند از ذهن خاطره ها...
تا غریبه ها ندانند که...
آشنایی در این کلمات...
روزی خودسرانه پرسه زده...

باز زمستان...
باز کلمات و بغض های فرو خورده...
باز پنجره های بسته...
باز آسمان آبی با لکه های ابر...
گویی هیچوقت از ذهن این آسمان...
کلمات پاک نخواهند شد...
گویی رنگ باران گرفته باشند...
بی آنکه بخواهند ببارند...

 

اطراف ماه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/18 22:17 ·

چه خبر است در آسمان شب...

همه آمده اند و...

اطراف ماه را گرفتند...

آدمی است دیگر...

سرش که شلوغ شود آن را که نباید...

از یاد خواهد برد...

خواهد رفت و...

یادش خواهد رفت که...

کسی جایی جا خواهد ماند...

*

وای به حال دل آسمان...

چه خواهد کشید این مدت...

به کجا چشم خواهد دوخت...

با که درد دل خواهد کرد...

کجا قدم خواهد زد...

شعر هایش را...

برای چه کسی خواهد خواند...

تنهاییش را...

با کدام سکوت فریاد خواهد زد...

*

امشب خواهد گذشت...

و فردا و فرداها هم...

اما چیزی هست که هرگز نخواهد گذشت...

و آن صدای بغض کرده دلی است...

که ترک برداشت و شکست...

شکسته خواهد ماند و...

هر یک از تکه هایش را...

با کلمات به جا مانده از او...

به هم خواهد چسباند...