واژه های از جنس آسمان

بغض باغ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/11/24 13:51 ·

صدای فرو خورده هق هق باغ...
از بغضی که...
در دل آسمان مانده...
سال هاست که پیداست...
شاید یک بار باید فریاد می زد...
دردی را که...
سایه های درون باغ را...
بیشتر از درختانش متورم کرده...

کلمات هستند...
کم رنگ تر از بغض باغ...
اما فراموش نخواهند شد هرگز...
هر چند تمام سعی بر این بود...
که پاک شوند از ذهن خاطره ها...
تا غریبه ها ندانند که...
آشنایی در این کلمات...
روزی خودسرانه پرسه زده...

باز زمستان...
باز کلمات و بغض های فرو خورده...
باز پنجره های بسته...
باز آسمان آبی با لکه های ابر...
گویی هیچوقت از ذهن این آسمان...
کلمات پاک نخواهند شد...
گویی رنگ باران گرفته باشند...
بی آنکه بخواهند ببارند...

 

سپید و سیاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/10 18:57 ·

در باغ تنهایی...

صدها درخت روییده...

با ارتفاع کوتاه و بلند...

هر درخت سبزتر از دیگری...

از لای شاخ و برگ هر درخت...

هزاران روزن نور...

هنوز بر زمین می تابد...

 

در آسمان این شهر...

ابرها تکه تکه و تنها...

سایه روشن می دهند به تصویر زمین...

به این حجم از سر سبزی...

زنجره ها یک صدا و بی امان...

چیزی را تکرار می کنند...

شاید این تکرار شعری است...

به بلندای روز...

 

از باغ می گذرم...

در زیر آسمان این شهر...

کسی باید باشد که نیست...

آن که در شعر هایم نفس می کشد...

و رنگ می پاشد بر...

هر رویایی که می کشم...

 

اما ناگهان...

همه چیز سپید و سیاه می شود..‌.

مثل چشم های من...

در قاب آیینه...

مثل گذشتن ماه...

از دل شب...

کاش بار دیگر متولد می شدیم...

تا این بار از قبل با هم آشنا بودیم...