واژه های از جنس آسمان

یک اتفاق سرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/01 22:43 ·

بعد از تمام این دلتنگی ها...

پاییز هم...

در اوج دلبستگی و انتظار...

کوتاه آمد و رفت...

بعد از این...

فقط سالگرد ها...

سرد تر از زمستان...

خواهند آمد و رفت...

 

قصه ای دیگر آغاز شد...

از مهری که دیگر نبود...

از برفی که نباریده بود...

سپید و بی عمق...

نمی دانم باید نوشته می شد...

یا نه می ماند تا همیشه بی نشان...

هر چه بود یک نفر دیگر...

همچنان فراموشی را فراموش کرده بود...

 

چه کسی بار دیگر...

زمستان را گره زده بود به من...

چرا هر زمستان...

به جای برف...

از آسمان به این بزرگی...

یک اتفاق سرد می افتاد...

آن هم پیش پای من...

در این زمین به این بزرگی...

مه شده ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/17 22:15 ·

به چشم های مه زده...

چگونه بفهمانیم که...

در امتداد این جاده...

کسی به انتظارش نیست...

چگونه حقیقت را کتمان کنم...

آن هم برای چشم های که خود دیده...

و حالا در انتظار گمشده اش...

جاده ها را می کاود..‌.

 

پشت این جاده مه گرفته...

راه بسیار است...

اما آن راهی که باید...

دیگر وجود ندارد...

انگار که به یک باره...

ناپدید شده باشد...

همانطور که به یک باره...

خود را در آن حس کردم...

 

شاید هم من...

مه شده ام...

در میان دنیای خاکستری افکار...

و با ذره ذره خاطره ها...

در انبوهی از خودم گم شده ام...

و به یاد نمی آورم...

آخرین تصویری را که...

در آئینه دیده بودم...

قصه اه و انتظار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/14 22:32 ·

من در ابتدای قصه ام...

همان قصه ای که...

همان ابتدا تمام شد...

من از همان لحظه آغاز...

در انتظار شخصیت اصلی قصه ام...

که رفت و هرگز نیامد...

انگار قرار نبود در این قصه...

نقشی داشته باشد...

*

شاید آمده بود تا...

قصه ای را نیمه جان کند...

به تلافی تمام قصه های که...

به پایانش نرسیده بود...

قصه ها را باید ساخت...

باید لحظه لحظه زندگی کرد...

و هم قدم تا پایانش رفت...

حتی اگر سنگی برابر با یک کوه...

پیش پایت نهادند...

*

قصه را باید انتخاب کرد...

از همان نامش...

وقتی آغاز کردی...

تا پایانش باید بروی...

وگرنه حتی نامش را نخوان...

چون تنین صدایت...

آغاز قصه دلشکستگی خواهد شد...

قصه اه و انتظار...

چشم های باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/12 22:48 ·

پشت این فاصله ها...

نشسته ام در تاریکی شب...

و امیدوارم که...

در هوای ابری امشب...

ماه را ببینم...

چه انتظار عبثی...

در عمق این همه رویای مه آلود...

چشم ها نفوذ نخواهند کرد...

 

هرچند این انتظار...

تا همیشه نخواهد پایید...

روزی تمام رویاها را باد خواهد برد...

اما بعد از آن...

دیگر معلوم نخواهد بود که چشم ها...

هنوز در انتظار باشند...

یا فراموشش کنند...

 

گاهی چشم ها...

در پایان یک قصه...

به خواب می روند...

و بعد از آن دیگر به یاد نمی آورند که...

شبی را با چشم های باران...

در انتظار ماه بوده اند...

و دیگر هرگز...

چشم ها را به آسمان نمی دوزند...

توهم تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/25 21:57 ·

به گوش های که...

در انتظار شنیدن نام او...

تیز شدند...

کدام قصه را بار دیگر...

بهانه کنم...

کار از فصل ها گذشت...

سال هاست که...

سکوت در من خانه کرده...

حالا دیگر همه یقین دارند...

کسی از این دل رفته...

 

چگونه بگویم که...

بر در و دیوار این دل...

خاطرات کسی را...

چون مسیح بر صلیب کشیده اند...

وقتی حتی نمی توانم نامش را...

در شعر هایم بیاورم...

تا مبادا فریادی شود...

که عالم و آدم را با خبر کند...

 

من هنوز نمی دانم...

از درد دل می سوزم...

یا از گذر فصل ها...

یا که سوز پاییز مرا...

دچار توهم تنهایی می کند...

من هنوز هم جایی...

در اعماق یک جفت چشم...

گم شده ام...