واژه های از جنس آسمان

دیر آمده ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/05 18:55 ·

دیر آمده ام...

از میان یک فاصله...

که از خطی ممتد باقی مانده...

و حالا...

مدام در میان این خط فاصله...

مسافر شده ام...

اما راه به جایی نمی برم...

 

منِ مغرور...

اینقدر این پا و آن پا کردم تا...

ردش را...

در میان همین فاصله ها...

انگار برای همیشه گم کردم...

و شاید او...

برای همیشه رفته...

مثل همان ابتدا که هرگز نبود...

و حالا من سرگشته...

می روم و می آیم...

بی آن که فرصتی دست دهد...

تا چشمانش را برای یک بار دیگر...

حتی از دور ببینم...

 

اگر روزی خواستم...

این غرور لعنتی را...

در تنهایی خود به آغوش بکشم...

یادم نمی رود که...

خودم به دست خودم...

فرصتی را که...

یک عمر در انتظارش بودم...

با دستان خودم کشتم...

جاده‌ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/07 19:12 ·

در جاده ها هنوز هم...

تو را چشم به راهم...

فراموشی در من معنی ندارد...

آدمی چگونه می تواند...

بهترین لحظه های زندگی را...

از یاد ببرد...

اصلا مگر هر آدمی چند بار زندگی می کند...

که همان یک بار را هم بخواهد فراموش کند...

 

صحبت جاده بود و انتظار...

جاده ها راه های تو در توی هستند...

که نمی توان برای آن پایانی فرض کرد...

چون همیشه...

راه های فرعی وجود دارند که آدمی را...

در خود هضم می کنند...

جوری که سال ها بعد...

حتی خود شخص هم خودش را نشناسد...

 

چه می شد آدم ها...

به جای رفتن و رفتن...

زندگی کردن را انتخاب می کردند...

تا مدام برای رسیدن...

مجبور نباشند با آن ها که...

دوستان دارند...

خداحافظی کنند...

 

اگر رسیدن را نقطه پایانی بود...

هیچ جاده ای نباید شکل می گرفت...

پاها که همیشه برای رفتن نیست...

گاهی برای ماندن است...

بر سر حرفی که...

در دل است نه بر زبان...

برای آمدن است...

برای به خود آمدن و درک زندگی...

بازی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/18 19:08 ·

چنان در تپش یک رویا...

غرق شده ام که...

تا ابد هم جان به در نخواهم برد...

گویی کسی مرا...

از دورترین نقطه زمین...

صدا می زند...

و من به هر طرف که می چرخم...

کسی را نمی بینم...

 

صداهای زیادی...

در من می لولند...

که همه آنها آشنا هستند...

و من...

تنها غریبه این ماجرا هستم...

که کسی را به خاطر نمی آورم...

جز همان یک نفر...

که انگار او هم مرا به خاطر نمی آورد...

 

بازی بدی بود...

این که من چشم بگذارم...

و او برود...

انگار نه انگار که من هم...

دلم می خواست او هم باشد...

که با هم تا انتهای این بازی...

می دویدیم...

جدا از این که یادمان بماند...

که چه کسی باید...

در نوبت بعدی چشم بگذارد...

بی آن که اضطراب رفتن باشد...

 

اما من هنوز و همیشه...

زیر همین درخت انتظار...

منتظر خواهم ماند...

تا بگویم...

تو اگر چشم می گذاشتی...

من هرگز نمی رفتم...

حتی اگر هزاران بار...

این بازی را به تو می باختم...

چون که من یک بار برای همیشه...

دلم را به تو باخته بودم...

دل شکسته

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/01 19:09 ·

کبوتری غریب...

که نشست بر بام خانه...

از چه کسی خبر آورده بود...

مگر صلح سال ها پیش...

به مرگ عمیق دچار نشده...

پس چرا هنوز کبوتر ها...

در دل این آسمان...

و در پهنه ی دید آدم ها...

به پرواز در می آیند...

مگر صلح هنوز هم معنی دارد...

 

شاید آدم ها...

بار دیگر روی آورده اند...

به کبوتر و این پرنده صلح...

و شاخه زیتون...

اما مگر برای دل شکسته...

می شود میانجی‌گری فرستاد...

برای دل شکسته تاوانی...

به اندازه خود شخص هم کم است...

چه برسد به کبوتر...

و خبری نصف و نیمه...

 

من باور نمی کنم هنوز صلح را...

آن هم از کسی که...

راه شکستن را بلد شده...

حتی اگر طعم تلخ شکستن را...

خودش چشیده باشد...

چطور می توان اعتماد کرد...

به جاده ها...

وقتی آدم ها را به رفتن ترغیب کرده اند...

که حالا از آن ها...

درک معنی برگشتن را انتظار داشت...

فراموشی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/30 19:08 ·

بر روی رویاهایم...
قدم بر می دارم...
تا به نبودن نزدیک شوم...
من هر چه از خودم دور تر باشم...
برایم بهتر است...
من اگر با خودم روبرو شوم...
نمی توانم خودم را...
برای خودم هضم کنم...
هر چند من فقط یک طرف ماجرا بودم...
اما به هر حال یک طرف ماجرا بودم...

آن بالا بالاها...
بر روی رویاها هم خبری نیست...
اما من...
می روم که رفته باشم...
از انتظار خسته شده ام...
شاید آنجاها...
سیاه چاله ای باشد...
تا مرا در خود ببلعد...
باور کن این حوالی...
اتفاقات خوبی رخ نمی دهد هرگز...

می خواهم فراموشی را...
یک بار برای همیشه یاد بگیرم...
مگر من چه کم از...
ابرها دارم...
که می آیند و می بارند...
بعد می روند و باز...
می آیند و می بارند...
انگار نه انگار که قبلا هم این حوالی...
بر سر آدمی پر از دلتنگی باریده اند...
می خواهم فراموشی را یاد بگیرم...