دیر آمده ام
دیر آمده ام...
از میان یک فاصله...
که از خطی ممتد باقی مانده...
و حالا...
مدام در میان این خط فاصله...
مسافر شده ام...
اما راه به جایی نمی برم...
منِ مغرور...
اینقدر این پا و آن پا کردم تا...
ردش را...
در میان همین فاصله ها...
انگار برای همیشه گم کردم...
و شاید او...
برای همیشه رفته...
مثل همان ابتدا که هرگز نبود...
و حالا من سرگشته...
می روم و می آیم...
بی آن که فرصتی دست دهد...
تا چشمانش را برای یک بار دیگر...
حتی از دور ببینم...
اگر روزی خواستم...
این غرور لعنتی را...
در تنهایی خود به آغوش بکشم...
یادم نمی رود که...
خودم به دست خودم...
فرصتی را که...
یک عمر در انتظارش بودم...
با دستان خودم کشتم...