در خاطر باران
·
1400/06/27 18:50
·
بعد از هر ابر...
در انتظار آمدن باران ماندم...
تا بویی از آشنایی بیاورد...
که در این خاک ریشه دارد...
باران به هر جا که ببارد...
چه از دل خاک...
و چه از هوای شهری دور...
بویی از آشنا را خواهد آورد...
در خاطر باران...
رویایی است بی چتر...
که از آدم های آشنا...
پیغامی آشنا خواهد آورد...
و تمام این مدت...
که باران نبارد...
چشم ها انتظار خواهند کشید...
مثل آسمان آبی راکد...
در انتظار فصلی آشنا...
سال ها را...
در انتظار خواهم نشست...
آن که می رفت...
موقع خداحافظی...
رو برگرداند و با چشمانش...
خطی از مهربانی را...
در قلبم ترسیم کرد...