مثل آفتاب دم غروب
نشسته ام در کنج کلمات...
انعکاس نوری کم رنگ...
با پنجره هم صحبت شده...
کم کم وارد اتاق می شود...
تا آنجا که بتواند...
خطی ممتد می کشد بر دیوار و زمین...
و از باقی جاها به شکل نا منظم می گذرد...
و حرف را می کشد ته اتاق...
آسمانی بلاتکلیف...
آبی ابری طلایی...
گنگ حرف می زند...
مثل حرف های میان یک خواب...
عصر کوتاه می آید از بودن...
زمین دلخور شده...
بهم ریخته...
مثل یک روز کوتاه پاییزی...
که جان ندارد...
باید کلمات را کنار هم بچینم...
حتما حرفی ته دلشان مانده...
که در ذهنم بهم ریخته اند...
نمی دانم از چه کسی خواهند گفت...
اما بودنشان را حس می کنم...
مثل آفتاب دم غروب...
که آدمی را برای...
محو شدن فرا می خواند...