واژه های از جنس آسمان

مثل آفتاب دم غروب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/15 22:47 ·

نشسته ام در کنج کلمات...

انعکاس نوری کم رنگ...

با پنجره هم صحبت شده...

کم کم وارد اتاق می شود...

تا آنجا که بتواند...

خطی ممتد می کشد بر دیوار و زمین...

و از باقی جاها به شکل نا منظم می گذرد...

و حرف را می کشد ته اتاق...

 

آسمانی بلاتکلیف...

آبی ابری طلایی...

گنگ حرف می زند...

مثل حرف های میان یک خواب...

عصر کوتاه می آید از بودن...

زمین دلخور شده...

بهم ریخته...

مثل یک روز کوتاه پاییزی...

که جان ندارد...

 

باید کلمات را کنار هم بچینم...

حتما حرفی ته دلشان مانده...

که در ذهنم بهم ریخته اند...

نمی دانم از چه کسی خواهند گفت...

اما بودنشان را حس می کنم...

مثل آفتاب دم غروب...

که آدمی را برای...

محو شدن فرا می خواند...

آشفته بازار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/08 22:21 ·

اعتمادی نیست...

به خواب هایم دیگر...

هر کسی را که بخواهد...

و از هر کجا که باشد...

پایش را باز می کند در میان رویاهایم...

آن وقت کابوس می شود...

رنگ می گیرد و دور می شود...

من این خواب ها را دوست ندارم...

 

می خواهم هنوز پاییز باشد...

دلم برای پاییز تمام شده می سوزد...

وقت گریستن را گم می کنم...

و به کل فراموش می کنم که باید بمانم...

می روم مثل رهگذری...

که وقت ماندنش تمام شده...

نمی دانم مقصد بعدی کجاست...

بخواهم هم نمی توانم بمانم...

چون همچنان می برندم...

 

آشفته بازاری شده...

نه رفتنم دست خودم هست...

نه ماندم...

اگر به من بود..

با همان خواب که...

با تو هم سفر شده بودم...

می ماندم و به رفتن ادامه می دادم...

تا دست مایه این همه کابوس نباشم...

نگران تو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/27 22:28 ·

چه شد به خوابم آمدی...

آشفته و ناراحت...

پس چرا در سفر...

پس چرا با حالت قهر....

لحظه شیرینی بود...

آشنایی شیرین با خانواده....

و هم کلامی مختصر...

مرا از تو غافل نمی کند هرگز...

 

از من روی نگیر...

حتی در خواب...

حتی برای ناز کردن...

من برای دیدن این خواب...

از هزاران کابوس گذشته ام...

دیدنت این گونه ناراحت...

با چشم های گریان...

و چهره ای کابوس زده...

برایم در خواب هم دردناک است...

 

برای ثانیه ای هم...

از این انتخاب پشیمان نشدم...

نه در خواب...

و نه در بیداری...

به تو فکر کردم مطمئنا که...

به خوابم آمدی...

آن هم پس از این همه مدت...

نگرانم...

نگران خوابی که دیده ام...

و نگران تو...

مسافری از عالم واقعی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/13 22:08 ·

در مسیر تاریکی...

دستی آمد به سویم...

نه خواب بود نه بیداری...

دنیای بود از عالم واقعی آدم ها...

من اما دستم را...

نتوانستم بلند کنم به سمتش...

من به دست هایم...

کسی دیگر را بدهکار بودم...

 

از چشم هایش ترسیدم...

و چشم هایم را دزدیدم...

تا بار دیگر...

در اعماق چشم هایش...

اگر جا نماندم...

خودم را هم جا نگذارم...

آخر من معنی جا ماندن را...

یک بار برای همیشه درک کرده بودم...

 

دیگر نمی توانم...

دلم را جایی جا بگذارم...

من برای ادامه زندگی...

به همین دل وصله پینه شده...

احتیاج دارم...

آدمی که دل نداشته باشد...

نمی تواند از چشم های کسی بنویسد...

شب های بی ماه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/26 21:38 ·

در هیچ شبی...

آفتابی نخواهد تابید...

پس نگران چه هستی...

اگر شبی به خوابم آمدی...

بمان و لبخند بزن...

بگذار برای یک بار هم که شده...

تا آخرین لحظه خوابم را...

زندگی کنم...

 

شب های بی ماه...

آدم ها، تاریک تر از شب...

به جستجوی یک خاطره...

در خود پرسه می زنند...

خاطره ای که...

به اندازه یک لبخند...

در طوفانی از غم...

روشن باشد...

 

هیچ وقت...

نتوانستم از احساس شب...

به سادگی بگذرم...

همیشه شب را...

در هر نفس...

همراه خودم حس کردم...

آسمان،شب، تنهایی و غم...

دلتنگ همیشگی ماه هستند...