واژه های از جنس آسمان

دیدار شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/14 18:38 ·

خواب ها در خواب ها تنیده...

کابوسی رد سیاهی کشید...

بر صفحه سپید خواب...

و چشم های کم طاقت...

دیدار شب را...

بر خواب ترجیح دادند...

و دل در نیمه های شب...

باز هم دلتنگ ماند...

 

چگونه می توان...

از دست کابوسی به نام زندگی...

به کل رهایی یافت...

گاهی دلم نمی خواهد بخوابم...

اما از دست بیداری چه کنم...

و گاهی دلم نمی خواد بیدار بمانم...

اما باز از دست خواب ها و کابوس چه کنم...

 

آدمی ناگزیر است از...

دوست داشتن...

که در غیر این صورت...

روزی کارش به سر آید...

از این همه خواب و خیال...

وقتی رویایی در آدمی گل ندهد...

آدمی خودش خواهد پژمرد...

مثل سنگی که...

سال هاست در مسیر زمان مانده...

با این همه سرعت که...

زندگی رو به فردا در حرکت است...

اگر جایی گلی رویده بود...

چگونه باید ایستاد و لحظه ای...

از این زندگی لذت برد...

چرا نباید ما آدم ها...

اندکی توقف کنیم...

تا زندگی را در دستانمان لمس کنیم...

 

ما تا کجا...

قرار است فقط برویم و برویم...

مگر اینجا و لحظه اکنون...

چه چیز کم دارد...

که ما به بهانه آن...

تمام امروز ها را پشت سر می گذاریم...

مگر امروز همان فردای دیروز نیست...

 

احساس می کنم...

در میان یک خواب طولانی...

تنها مانده ام...

بی هیچ رویایی...

برای همین نمی توانم جایی بروم...

و با کسی درد و دل کنم...

بله من در دنیای خودم تنها مانده ام...

 

اگر قرار بر این باشد...

من تا همیشه اینطور خواهم ماند...

تنها و در دنیای خودم...

در میان یک خواب طولانی...

که از هر طرف آن...

تا بی نهایت کسی نیست...

انگار که تنها آدم ساکن آسمان باشم...

ضیافت شعر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/28 19:08 ·

نه کابوس است...

نه خواب...

حتم می دانم واقعیت هم نیست...

هر چه هست آمده تا...

مرا نصف جان کند...

مثل خوره در من افتاده...

تا مرا از پا در بیاورد...

 

اما من...

در هر حال که باشم...

نمی توانم فراموش کنم عمق نگاهت را...

چه نیمه جان باشم...

چه از پا افتاده...

مگر تو در جان و تنی که بروی...

تو در ذره ذره من نفوذ کردی...

 

کاری به آخر کار ندارم...

من با همه این احوال...

با تو خوشم...

اگر هم کسی نمی تواند این را در من ببینید...

نبیند...

من که ضامن بقیه نیستم...

من بعد دیدن تو...

حتی صاحب دل خودم نیستم...

 

هر چه هست...

همین رویاهاست...

همین خواب و کابوس ها...

من چگونه...

همین دیدار ناتمام و نصف و نیمه را هم...

از خودم برانم...

آن وقت بی تو چگونه...

کلمات را به ضیافت شعر دعوت کنم...

فراموش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/13 19:15 ·

خواب،کتاب، قرآن...

من کجا جا مانده ام...

که از عشق آدم های دیگر فرار می کنم...

چرا به جای این همه بهانه...

اسم تو را بر زبان نمی آورم...

چرا پله های سمت تو...

همیشه مثل پلی است که قبلاً خراب شده...

 

چرا آدم ها...

مثل زنجره ها پوست نمی اندازند...

تا بتوانند بزرگ شوند...

و گذشته را رها کنند...

چرا آدم ها نمی توانند مثل زنجره ها...

تمام روز را...

نام کسی را که دوست دارند...

با صدای بلند فریاد بزنند...

 

می دانم هنوز عاشقی...

می دانی هنوز عاشقم...

اما هر دو پنهان شده ایم...

در برابر دوست داشتن هایمان...

غرور ایستاده...

مثل دیواری سیاه....

که هر دو در یک نقطه به آن تکیه کرده ایم...

 

چطور می توانم...

در این پرواز بی پایان...

بنشینم و رفتنت را تماشا کنم...

گیریم رفتی...

از همان مسیر غروب...

چطور می توانی...

آن نگاه عاشقانه چشمانم را فراموش کنی...

نامه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/23 19:05 ·

خواب یا کابوس...

نگاه و نگاه و نگاه...

من چگونه این نامه آخر را...

با چشم های پر اندوه بخوانم...

مگر چه نوشته ای در آن...

جز حرف های تکراری که...

من از آن ها سر در نمی آورم...

و هرگز هم نمی خواهم سر در بیاورم...

 

من فقط حرف چشمهانت را می فهمیدم...

نامه ای را که نوشتی...

نتوانستم تا آخر بخوانم...

اصلا هم متوجه نشدم چه نوشتی...

این بار اگر خواستی حرفی بزنی...

نه نامه بنویس...

نه آن را به کسی بده تا به من بدهد...

خودت بیا و با چشمانت...

همه حرف هایت را بزن...

 

اما غم رفتنت به کنار...

غم دیدن نامه ات هم همینطور...

چه حس زیبایی است دیدنت...

حتی در خواب...

نمی دانم ناراحت باشم...

و دنبال تعبیر خوابم...

اصلا نمی دانم خواب دم صبح تعبیر دارد یا نه...

یا که خوشحال باشم از...

دیدن نصف و نیمه ات آن هم از دور دور ها...

 

اصلا همه این ها به کنار...

من نه آمدنت به خوابم را می فهمم...

نه نامه ای که حس خوبی نداشت...

چه می خواهی بگویی...

که حتی در خواب هم...

از چشم به چشم شدن با من می ترسی...

من هیچ وقت تو را نفهمیدم...

به گمانم تو خودت هم...

نمی دانی چه می خواهی...

حتی همین بار آخر...