ضیافت شعر
·
1400/04/28 19:08
·
نه کابوس است...
نه خواب...
حتم می دانم واقعیت هم نیست...
هر چه هست آمده تا...
مرا نصف جان کند...
مثل خوره در من افتاده...
تا مرا از پا در بیاورد...
اما من...
در هر حال که باشم...
نمی توانم فراموش کنم عمق نگاهت را...
چه نیمه جان باشم...
چه از پا افتاده...
مگر تو در جان و تنی که بروی...
تو در ذره ذره من نفوذ کردی...
کاری به آخر کار ندارم...
من با همه این احوال...
با تو خوشم...
اگر هم کسی نمی تواند این را در من ببینید...
نبیند...
من که ضامن بقیه نیستم...
من بعد دیدن تو...
حتی صاحب دل خودم نیستم...
هر چه هست...
همین رویاهاست...
همین خواب و کابوس ها...
من چگونه...
همین دیدار ناتمام و نصف و نیمه را هم...
از خودم برانم...
آن وقت بی تو چگونه...
کلمات را به ضیافت شعر دعوت کنم...