واژه های از جنس آسمان

پس چرا تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/20 18:46 ·

دیگر حتی این روزها...

به آسمان نگاه نمی کنم...

برای رفتن به دیدار ماه...

باید دل داشت...

من که دیگر دل ندارم...

چشمانم هم بعد او...

عهد کردند که چشم ببندند...

از لذت دیدن هر چیزی...

 

دلم را کسی...

با خود برد و پس نیاورد...

شاید فکر می کرد که...

من بی دل هم می توانم زندگی کنم...

شاید دل دوست داشت...

شاید خودخواه بود...

اما من که خودم دل داده بودم...

پس چرا تنهایی...

 

می خواهم بی دل بمانم...

مثل زمستان...

بی حس و سرد...

با این که می دانم هنوز هم بهار هست...

و هنوز هم زمین و فصل ها...

زندگی را دوره می کنند...

اما من خسته ام...

می خواهم بخوابم...

به بلندای یک رویای ناتمام...

ماه و آسمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/04 18:58 ·

از میان راه...

به تعقیب ماه رفته ام...

در میان جاده ای بن بست...

از لای شاخ و برگ درختان...

به نگاهش لحظه ای ایستادم...

چه رها و آزاد است...

در میان این همه شلوغی...

 

کامل و بر فراز...

می درخشید در آسمان...

چون اسمی خاص...

در میان سطر های شعر...

ماه را می گویم...

در دل آسمان که باشی...

عزیز خواهی شد...

مثل یوسف در مصر...

 

فرقی نمی کند که...

کاملی یا نه...

ماه که باشی می درخشی...

با نوری که انعکاس است...

انعکاس زیبایی...

دوست داشتن و عشق...

که هر کجا باشی...

تو را در خواهد یافت...

 

کاش سرانجام ما هم...

مثل ماه و آسمان باشد...

یکی بدرخشد و دیگری را بدرخشاند...

به عشق و شعر...

و تو ندانی که کدام...

آن دیگری را زیباتر می کند...

آری عشق همین است...

که نتوان میان دو نفر آن را تمیز قائل شد...

سلام به تابستان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/01 19:18 ·

خواب دیدم بارها...
آمدی در فصل های مختلف...
تابستان هم آمد...
اما تو هنوز هم فقط...
در خواب هایم می آیی...
آن هم گاه گداری...
می دانم می آیی آن هم در همین تابستان..‌.
همانطور که سال ها پیش آمدی...

سلام به تابستان...
به ماه تو...
سلام به تو...
به تو ماه آسمان من...
سلام به عشق...
سلام به دوست داشتن های بی انتها...
سلام به دلتنگی های ناتمام...
و بار دیگر سلام بر تو...

به تیر نهفته در چشمانت...
که بر قلب من نشست...
تا همیشه نگاهم...
بر چشمانت خواهد ماند...
بی آن که کسی بفهمد...
مثل رازی سر به مهر...
که در صندوقی مدفون مانده باشد...

من از راه دل خواهم آمد...
برای خوش آمد گویی تابستان...
به تو ای دختر تابستان...
شاید عشق را...
در همین فصل بر آدم ها عرضه داشتند...
که تو آمدی...
و من برای دوست داشتنت...
تمام فصل ها را پشت سر گذاشتم...

نا آرامم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/17 19:09 ·

نا آرامم...

مثل دریایی که...

در ظاهر آرام است...

اما در داخل خود...

دچار طوفان شده...

و موج به موج خود را...

می کوبد بر شن زار سرد ساحل...

بر می گردد و باز...

مثل کسی که چیزی یادش آمده باشد...

بار دیگر خود را می کوبد بر ساحل...

 

چه بی رحم است...

ساحلی که...

به تماشای این وضعیت ایستاده...

و برای آرام شدن دریا...

سکوت کرده...

و رد چنگ های دریا را...

هر بار با بی‌خیالی خود پر می کند...

تا عمق دردش را نبیند...

 

نا آرامم...

مثل آسمانی که...

صاف و آبی است...

اما پر از تشویش باد است در خود...

و به روی خودش نمی آورد...

که به اندازه عمق خود...

دلتنگ است...

دلتنگ شب و ماه...

دلتنگ زمانی که همه چیزی که میخواست...

در کنار خود احساس می کرد...

 

چه بی رحم هستند خاطرات...

که از او فقط یادش را...

مثل چشمه ای روشن...

در ذهن جاری می کنند...

بی آن که بتوانی...

لحظه ای لمسش کنی...

و بی وقفه می گذراند از مرز خیال...

تمام گذشته ای را که...

تکرارش در آینده...

متوقف مانده...

سیاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/01 19:27 ·

بعد هر نوشتن...

قطره ای جوهر...

در من می چکد...

تا هر بار...

سیاه و سیاه تر شوم...

تا نوشته هایم تاریک و تاریک تر شوند...

بی آن که کسی را...

در سطر های خود جای دهد...

یا که از میان این همه...

کسی را به یاد حافظه سیاه شعر بیاورد...

 

دیگر نه آسمانی خواهد بود...

و نه شب و ماه...

وقتی قرار نیست پرواز کنی...

چه با بال چی بی بال...

فقط دو پا لازم داری...

تا طول خیابان ها را...

با فکر و فکر طی کنی...

خیابان های که...

اول و انتهایش مهم نیست کجا باشد...

درست مثل اول و آخر فکر...

 

این روز ها...

با خیالم هر جایی می روم...

اما تنها...

می دانم که هیچ کجا...

آنجایی نیست که من باید باشم...

اما چه کنم که...

تشویش رفتن...

عادتی شده در این ذهن دلتنگ...

من ساکن شدن را فراموش کرده ام...

از وقتی فهمیدم آدم ها می آیند که بروند...