واژه های از جنس آسمان

باید دچار شد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/06 21:30 ·

محو شده بود در روزگار...

انگار از جنگ برگشته بود...

مدام در خودش بود...

اگر هم بیرون می آمد از خودش...

لبخندی می زد و می گذشت...

شاید خسته بود...

اما نه چیزی فراتر از خستگی بود...

یک جور صبر بزرگ...

 

گاهی باید دچار شد...

و ادامه داد و حتی رفت...

بی آن که ردی گذاشت...

اما با حضوری موثر...

مثل باران...

که بعد از رفتنش...

همه چیز عادی خواهد شد...

اما تاثیرش خواهد ماند...

 

تمام آدم ها یک روز...

می رسند به آن نقطه که...

بعد از آن همه چیز عادی خواهد شد...

مثل کسی که یک عمر را...

تجربه کرده...

و حالا با آرامش...

از دل هر طوفانی می گذرد...

و گاهی چه زود آدمی پیر می شود...

مترسک منتظر مانده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/01 21:56 ·

باز ای به سمت آسمان...

که مترسک منتظر مانده...

برای بارش قطره قطره باران...

چترش را زمین گذاشته...

و یک لنگ پا ایستاده...

گویی که در آن زاویه ثابت...

و از سمتی که نگاه می کند...

قرار است کسی بیاید...

 

زمستان خواب مزرعه دیدم...

تابستان خواب برف...

پاییز خواب روزهای که...

قرار بود بیایند...

و حالا در بهار...

مدام خواب تو را می بینم...

نمی دانم تعبیرشان چیست...

مثل تمام کابوس های که بی تعبیر مانده اند...

 

برای همه این خواب ها...

حتما تعبیری خواهد بود...

کسی می گوید که...

زیاد به تو فکر می کنم...

اما من که به تو فکر نمی کنم...

یعنی فکرهایم کم و زیاد ندارد...

اصلا برای کسی که حضور دارد...

چه نیازی به فکر کردن هست...

فرصت بهار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/20 21:22 ·

به سرش زده بهار...

در خاکستری ترین شکل ممکن...

راکد مانده...

نه از باران خبری است...

نه از آن آبی ذلال سابق...

دل مزرعه باران می خواهد...

فصل سبز شدن است...

و مزرعه از این قافله عقب مانده...

*

راحت باش و ببار...

مترسک دیر زمانی است که...

چشم انتظار بهار بوده...

فرصت بهار کوتاه است...

در چشم به هم زدنی...

وقت رفتن خواهد شد...

پس ببار و ببار...

که فردا در راه است...

*

شب به خیالش...

رویاهایش را در باران شسته...

اما در واقعیت...

چون قاب عکسی که...

بر اثر زمان خاک بر آن نشسته باشد...

رویاها دست نخورده و...

در حال خاک خوردن هستند...

انگار که سال ها از رویش شان گذشته...

کاش ببارد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/18 21:43 ·

بلاخره از راه رسیدند...

این خاکستری ترین رویاهای بهار...

اما منتظر چه کسی هستند...

زمین تنها تر از آن است که...

کسی بخواهد بار احساسش را...

در قدم هایش خلاصه کند...

و به دیدار باران نیامده برود...

کاش ببارد و ببارد...

 

کاش انسان ها چتر نداشتند...

تا با هر باران...

دوباره شسته می شدند...

تا همه چیز از اول شروع شود...

مثل روزی که متولد شدند...

کاش با هر باران...

مثل فصل بهار...

روح تازه ای دمیده می شد در انسان ها...

 

در جستجوی یک رویا...

می شکافد بال های خیال...

سقف خاکستری آسمان را...

و در بینهایت مسیر نروییده...

فکر فرو می ماند از رفتن...

که آدم تنها...

در قدم های سنگین خود...

تا همیشه ماندگار خواهد بود...

شاید دیگر هرگز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/02 22:48 ·

قدم به قدم...

فاصله خواهیم گرفت از...

کودکی که آرزوی بزرگ شدن داشت...

کودکی که حالا خوب می داند...

هرگز نباید عجله می کرد...

نباید اینقدر راحت از کنار لحظه ها می گذشت...

اینجا چیزی نیست...

جز فاصله و فاصله....

 

مهم نیست چند قدم...

در این مسیر برداشته شده...

از این جا به بعد...

باید معکوس شمارش کرد...

برای قدم های که مانده...

بعد از این دائم زود دیر خواهد شد...

و ناگهان همه چیز به سرعت...

از جلوی چشم ها خواهد گذشت...

 

هنوز باران می بارد...

انگار دل آسمان گرفته...

شاید دیگر هرگز...

آسمان صاف صاف نشود...

غم که باشد همه چیز هست...

حتی آن که دیگر نیست...

اصلا هیچ کس مثل غم...

یاد او را زنده نگه نمی دارد...