واژه های از جنس آسمان

در نفس های باد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/12/16 00:13 ·

بوی تند یک غریبه...
در نفس های باد...
سراسیمه می گذشت از میان...
شاخ های که تازه بیدار شده بودند...
گرمای این خبر...
تشنه تر می کند زمین را...
که هنوز بوی باران را...
درست و حسابی نفس نکشیده...

صدای پای فصلی که...
هنوز نرفته...
از همین حوالی می آید...
من این رنگ خنثی را...
تا همیشه می ستایم...
شاید چون خود را...
همرنگ این فصل می دانم...
البته گاهی هم سیاه...

شب ناآرام...
خبر از باران داشت...
برای انتهای فصلی که...
بار دیگر...
چشم انتظار ماند...
و این سمفونی زندگی بود...
که بی وقفه می نواخت...
برای همه آنها که گوش سپرده بودند...

در مسیر زمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/06/20 22:58 ·

در میان جولان کلمات...
دلم سکوت می خواهد...
هم زمان با تراوش این کلمات...
چشمانم می بارد یا باران...
من نمی دانم اما...
به هر حال هوا ابری است اینجا...
چه با رویا ها و چه با ابرها...
پاییز قرار است بیاید...

به دیدار دریا رفتم...
پرتلاطم و مواج بود...
و ابری و بارانی تر از من...
برای زندگی می نواخت هنوز...
از آن شب که به دیدارش رفتم...
بسیار ناآرام تر می نمود...
می دانم که زمان هرگز از دردش نخواهد کاست...
اما در مسیر زمان حرکت می کرد...

برای پرواز هر کلمه...
به سمت آسمان...
دلی شکسته باید داشت...
پارادوکس فصل ها...
با آسمان ابری و دلتنگی...
وقتی رنگ پاییز به خود می گیرد...
هر کلمه ای را می توان...
در آسمانش به پرواز در آورد...

اندوه من

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/05/25 23:58 ·

با هر باران خواهد آمد...
و هرگز ترکم نخواهد کرد...
فقط مثل قطره های باران...
در روزهای بارانی...
بیشتر تکرار خواهد شد...
انگار از جنس بوی باران باشد...
که با باران منتشر می شود...
در سرتاسر زمین باران دیده...

اندوه من...
هم رنگ ابرهاست...
بیشتر از بارش...
به فکر گسترش است...
آسمان ابری همیشه زیبا نیست...
گاهی دلگیر است...
و گاهی هم غم انگیز...
از حال و هوایش اما نمی توان گذشت...

لمس قطره های باران...
بی شک زیباست...
برای کسانی که...
زبان باران را می شناسند...
و هر قطره باران حرفی است...
که آنها به راحتی می خوانندش...
و با هر نت آن...
شعری تازه را می سرایند...

پرستو ها و پرواز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/08 22:40 ·

حرف دارم...

با آن پرستوی که...

امسال خانه ما را...

بی بهار گذاشت...

تا نه آمدنش را ببینیم...

و نه دلیل رفتنش را بدانیم...

گاهی فکر می کنم پرنده ها...

از آدم ها یاد می گیرند...

 

آسمان این حوالی...

خالی مانده از...

پرستو ها و پرواز...

و صدایی که زندگی را...

در مدار سبز روییدن...

نگه می داشت...

چقدر گم کرده های ما...

این روزها زیاد شده...

 

اگر تابستان هم...

بی پرستو ها ادامه پیدا کند...

چه کسی پیام آدم ها را...

در سر پنجه های خود...

زیر قطره های باران...

لمس خواهد کرد...

چه کسی از اندوه پیام ها...

کم خواهد کرد در عمق فاصله ها...

رویاهای سنگین

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/16 21:37 ·

چشمانم بعد تو...

مثل بیابانی است که...

کسی در آن پای نمی گذارد...

یا مثل آسمانی که...

خاکستری شده است...

توسط ابرهای که...

قدرت باریدن ندارند...

با حجمی از رویاهای سنگین...

 

برای روزهای بارانی...

نه چتری می خواهم...

و نه خاطره ای...

باران خودش به تنهایی...

پر از رویاهای مرده است...

که از آسمان به سمت زمین...

در حال سقوط هستند...

فقط کافی است خوب بشنوی...

 

آدم های زمین...

به وسعت تمام آسمان...

رویا می سازند...

اما فقط رویاهای کمی...

به واقعیت تبدیل خواهند شد...

باقی رویاها...

با هر باران به زمین بر خواهند گشت...

تا به خاک سپرده شوند...