واژه های از جنس آسمان

بگذریم...

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/21 22:18 ·

در هر گوشه ای تو را جستم...

در میان جاده ها...

چشمانم را پیش تر از گام هایم...

به جستجوی تو فرستادم...

با هر زمزمه باد...

گوش سپردم به پنجره ها...

تا بلکه خبری از تو بشنوم...

 

هیچ کجای این دنیا...

به اندازه آن تکه از شهر...

که قدم هایمان را به عاریه گرفت...

دلتنگی ندارد...

اگر روزی از آن خیابان ها گذشتم...

حتما تمام ردپاهایم را...

جمع خواهم کرد...

تا دیگر کسی از میان...

آن همه دلتنگی نگذرد...

 

آسمان خاکستری...

شب تاریک بی ستاره...

چه کم دارد از دلتنگی...

که بر جای مانده از سال ها پیش...

زمان در این حوالی...

هنوز هم سخت می گذرد...

انگار دیروز بود که...

بگذریم...

مثل آفتاب دم غروب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/15 22:47 ·

نشسته ام در کنج کلمات...

انعکاس نوری کم رنگ...

با پنجره هم صحبت شده...

کم کم وارد اتاق می شود...

تا آنجا که بتواند...

خطی ممتد می کشد بر دیوار و زمین...

و از باقی جاها به شکل نا منظم می گذرد...

و حرف را می کشد ته اتاق...

 

آسمانی بلاتکلیف...

آبی ابری طلایی...

گنگ حرف می زند...

مثل حرف های میان یک خواب...

عصر کوتاه می آید از بودن...

زمین دلخور شده...

بهم ریخته...

مثل یک روز کوتاه پاییزی...

که جان ندارد...

 

باید کلمات را کنار هم بچینم...

حتما حرفی ته دلشان مانده...

که در ذهنم بهم ریخته اند...

نمی دانم از چه کسی خواهند گفت...

اما بودنشان را حس می کنم...

مثل آفتاب دم غروب...

که آدمی را برای...

محو شدن فرا می خواند...

اهالی تنهای شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/09 22:43 ·

برای ستاره های شب...

به وقت دلتنگی...

قصه ماه را می گوییم...

قصه کسی را که...

در دل باد آشوب به پا کرد...

تا باد خود را...

سراسیمه بر پنجره ها بکوبد...

 

قصه ماه و باد...

قصه کسی است که...

یک بار زلف شب را بو کشید...

و بعد از آن دیوانه وار...

به دنبال صاحب زلف ها گشت...

اما مثل مجنون...

بود و نبودش را بهانه کرد...

تا همچنان، شب را و روز را بتازد...

 

شاید قصه از ابتدا تلخ بود...

برای اهالی تنهای شب...

که هر که شنید طاقت نیاورد...

و در دل شب سو سو زد...

انگار برای زنده ماندن...

نفس نفس می زدند...

اما باز هوا کم می آوردند...

کاش من هم...

می توانستم فقط چشم باشم...

و در نهایت مقابل درد سو سو بزنم...

در حوالی آئینه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/03 22:40 ·

بر پنجره اتاقم...

آئینه ای است به عمق من...

که متصل است به جاده ای بی انتها...

منظره اش تاریک است...

تنها نوری که در آن...

روشن مانده نور ماه است...

که تا ابد خواهد درخشید...

 

سراسر شب را...

مه خواهد گرفت...

تا از زمین خاطرات محو بجوشد...

در لا به لای درختان...

و تمام علف زار ها...

خاطراتی که پرده ای کشیده اند...

بر سطح دریاچه ها...

تا ماه تنها بماند...

 

هنوز شب است...

از وجود من...

کسی از لای پنجره...

سرک می کشد در میان شب...

در میان تاریکی ها هنوز...

صدایی مرا به خود می خواند...

بی شک من در عمق چشم هایم...

در حوالی آئینه ای جا مانده ام...

پاییز، باران، پنجره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/10 20:03 ·

پاییز، باران، پنجره...

از میان تردید ها باید گذشت...

رویاهایی که...

از پنجره گذشتند...

دیگر باز نخواهند گشت...

آن که این بار...

از لای پنجره ها آمده...

پاییز است...

 

پنجره ای باز...

رو به دریا مانده...

پشت پنجره جنگلی چشم انتظار...

هیچ حائلی نیست...

پنجره یک نگاه است...

باید از این روزنه کوچک گذشت...

و دوباره نگاه کرد...

بی هیچ واسطه ای...

 

پنجره...

قابی است با خطوط محدود...

که به نگاه آدم ها...

زاویه ای ثابت را می دهد...

از بند چهار چوب پنجره باید خلاص شد...

و رها شد و...

حول محور خود چرخید و چرخید...

و به چشم اعتماد کرد...