واژه های از جنس آسمان

پنجره دل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/25 19:19 ·

نمی توان از پنجره...
عبور کرد...
پنجره سرشار از خاطره است...
هر بار که بخواهی...
از آن عبور کنی...
باید رویایی قوی داشته باشی...
تا از تور نامرئی آن بگذری...

پنجره را دوست دارم...
چون از قاب آن...
می توان به مرز شب رسید...
چون در قاب آن...
بارها با ماه درد دل کرده ام...
پنجره سرشار از راز هاست...
سرشار از همه آن دلتنگی های که...
بین دل و آسمان رد و بدل شد...

تمام پنجره های این سرزمین...
دو نفره است...
تا سهم هر کس از آسمان...
با بهترین آدم زندگی اش برابر باشد...
اما پنجره دل فقط...
به سمت او باز می شود...
تا دل و آسمانش برای همه عمر...
تنها یک ساکن داشته باشد...

نور

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/12 19:13 ·

به پنجره بسپار...

نور را در چشمان من نتابد...

من از فضای بیرون بریدم که...

در این چهار دیواری چیزی نبینم...

نمی‌خواهم رویاهایم را...

با نور نیست و نابود کنم...

من فقط زنده به رویا هستم...

 

تنها نوری که...

رویاهایم را جان می دهد...

برایم جذاب است...

همان نور خفیفی که...

رویاهایم را پوشش می دهد...

در فضای تاریک وجود من...

باقی نور ها...

فقط قاتل تنها دلخوشی های آدمی است...

 

بله نور واقعیت است...

اما در جهانی که...

واقعیت وجود ندارد...

نمی توان دلخوش به دیدن واقعیت بود...

باید چشم ها را بست...

و در تاریکی وجود...

به دنبال رویایی گشت...

تا بتوان فردا را دید...

وگرنه واقعیت سال هاست که...

در وجود آدم ها مرده

قاصدک

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/08 19:06 ·

فصل پرواز قاصدک هاست...

در این دنیای بی خبری...

کاش خوش خبر باشند قاصدک ها...

تا هر کجا که رفتند...

شاهد لبخند ها باشند...

شاید این روزها...

هر عصر که باد...

قاصدک ها را با خود می برد تا دورها...

وقتی بر می گردد لبخند به لب باشد...

نه دل سوخته از خبر بی خبری...

 

پنجره ها...

رو به کدام راه باز شده اند...

وقتی هنوز نسیمی...

برای جلا دادن به روح آدمی...

از هیچ جاده ای نمی وزد...

 

مگر آدم ها...

چقدر از هم دور شده اند...

که قاصدک ها...

در دستان باد مدام...

دست به دست می شوند...

اما به مقصد نمی رسند...

 

عمر قاصدک کوتاه است...

اندازه یک خبر...

بعد از آن دیگر کسی...

قاصدک را نخواهد دید...

اما قاصدک در دل زمین...

آرام خواهد گرفت تا سال دیگر...

لبخند ها بیشتری را ببیند...

برگردیم به پنجره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/04 19:27 ·

باد پشت پنجره می جنبد...
انگار دنبال کسی است...
تا پیامش را برساند...
پشت به پنجره می ایستم...
چون دیگر کسی برایم نمانده...
تا بخواهم منتظر باشم...
من و این کلمات...
از حالا فقط...
برای هم خواهیم بود...
من از او می گویم او از من می نویسد...

آینده در دست تعمیر است...
این را می توان...
در چشم هر آدمی خواند...
اما تو باور نکن...
آینده ای که بخواهد تعمیر شود...
خیلی دوام نخواهد آورد...
حتی ممکن است...
تا رسیدن به زمان حال...
باز جایی خراب شود...
و اصلا به ما نرسد...

برگردیم به پنجره...
به آسمان...
به تکه ای ابر...
که خیال را با خود...
می برد تا دور دورها...
فقط مزرعه می ماند...
و درختی که...
چند وقت پیش خواب آره را دیده بود...
خوابش تعبیر شده بود...
و حالا دیگر خواب نمی بیند...

سیاهچاله اتاق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/30 19:18 ·

دیوارهای اتاق...
شاهد تشویش پنجره اند...
از تمام پنجره ها...
می توان رفت به آسمان ها...
اما پنجره اتاق من...
رو به هیچ آسمانی نیست...
از اینجا فقط می توان...
رفت به شب های تاریک...
که فقط و فقط سیاهی است...
حتی در روز های به ظاهر آبی...

دیگر هیچ پیچکی...
در ادامه رویای ناتمام خود...
به فکر سبز کردن اتاق نیست...
دیگر...
از کتابخانه کوچک تکیه کرده...
بر پنجره اتاق...
و از هیچ کتابی...
هیچ شخصیتی بلند بلند فکر نمی کند...
تا مبادا داستان زندگیش...
دچار سیاهی اتاق نشود...


سیاهچاله ای اینجا...
از فکر من...
به اتاق سرایت کرده...
که مرا و تمام ساکنان اتاق را...
در خود فرو می بلعد...
و از دست کسی کاری ساخته نیست...
جز پنجره ای که...
رو به دنیای واقعیت را دارد...
اما چه کسی جز باد...
بر این پنجره انگشت می کوبد...