واژه های از جنس آسمان

افتتاح پنجره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/19 21:37 ·

چیزی دیگر نمانده...

تا افتتاح پنجره...

در آغاز فصلی سبز...

رو به مزرعه ای که فردایش...

هنوز رسماً شروع نشده...

و من چشم انتظارم...

برای هوایی که...

مرا با خود از لای پنجره ببرد...

*

آسمان فردا را...

چه کسی با خود برده...

که من سقف آرزوهایم را...

در آن نمی بینم...

سقف شیشه ای آبی...

مملو از رویاهای رنگارنگ...

که خاکستری شده...

و تمام رویاها را خاموش کرده...

*

ای آبی بیکران...

شاید فردا دیر باشد...

من احساس می کنم که...

سال ها سنگینی می کنند بر بالم...

پرواز فصل دارد...

اگر فصلش بگذرد و دیر شود...

دیگر بار سفر نمی توان بست...

و فقط باید قصه هایش را مرور کرد...

صاحب پیام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/28 22:02 ·

و صدای فریادی که...

در تمام وجودم هست...

صدایی آشنا که...

پیامی ناآشنا همراه خود دارد...

من هرگز نفهمیدم...

چرا این صدا در من...

مثل یک زمزمه ادامه دارد...

یا که چرا مدام تکرار می شود...

 

میگن صداها محو نخواهند شد...

حتی اگر قرن ها بگذرد...

همچنان در جو باقی می ماند...

شاید سال ها و قرن ها بعد...

زمان تجزیه این صداها...

صدای مرا هم از میان بی شمار صدا...

تجزیه تحلیل کنند...

وقتی که نامت را مکرر صدا کردم...

 

بی شک برای هر صدایی...

معنایی وضع شده...

و برای هر پیامی، صاحب پیامی هست...

مثل زمزمه باد در گوش پنجره ...

یا اواز پرنده از لا به لای شاخه ها...

یا حتی نگاه سرشار از سکوت آسمان...

به ماه در امتداد شب...

و تو نشانه ای از همه این صداها هستی...

قصه پنجره و باد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/03 22:14 ·

چه قصه طولانی است...

حکایت این روزهای پنجره و باد...

از میان هزاران هزار قصه...

ذهنم در میان این باد...

نه متمرکز می شود...

و نه می توانم به پرواز فکر کنم...

صدای پنجره هر بار...

مرا در خودم نگه می دارد...

 

حرف زیاد است..‌.

اما تو این را بدان که...

زمین گرد است...

از این پنجره اگر گذشتی...

بار دیگر باز خواهی گشت...

اما آن وقت شاید این پنجره...

دیگر اینجا نباشد...

و جایی دیگر بر دیوار دیگر بسته باشد...

 

نمی دانم کی و کجا...

اما آدم ها بر می گردند...

به آنجا که اهی از زمین برخاسته...

تا شاید بتوانند دلی را ترمیم کنند...

امان از اهی که...

از دسترس صاحبش هم خارج شده...

امان از عمری که گذشت...

و از آدم های که هرگز نگذشتند...

مرگ رویاهای سپید

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/28 22:37 ·

باد بر پنجره می کوبد مدام...

گویی با عجله چیزی می گوید...

و با سرعت می گذرد...

دستپاچه چیست...

اگر قرار است این گونه بگذرد...

چرا در ذهن اتاق تشویش می اندازد...

چرا حرفش را کامل نمی کند...

مگر پنجره تنها شنونده حرف هایش نیست...

 

این همه کوبیدن مدام...

این همه دستپاچگی...

این همه رفتن تا نیمه راه...

این همه برگشتن...

چاره هیچ دردی نیست...

باور کن تا آرام نگیری...

و حرف هایت را با خودت نزنی...

نمی توانی مفهمومی از بودن باشی...

 

سرد است سرد...

شاید می آید تا در گوش پنجره...

از سکوت برف ها بگوید...

از مرگ رویاهای سپید...

غافل از آن که...

خودش ناخواسته دامن می زند...

بر آغاز یک پایان...

گاهی یک کار خوب، بد می شود...

از جنس باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/24 22:30 ·

کاش می شد مثل باران بود...

وقتی می بارد خودش است...

حرف هایش را...

بی کم و کاست می زند...

مثل ما آدم ها نیست که...

حرفش را بخورد...

یا آنقدر سکوت کند که...

در میان سکوتش گم شود...

 

میشه باران بود، یک حس خالص..‌.

که نیاز به حرف اضافه ای ندارد...

بودنش را همه می فهمند...

همین که شروع می شود...

همه دوست دارند بیایند دم پنجره...

یا که بروند زیر باران...

و به حرف هایش گوش دهند...

حرف های از جنس دل...

 

گاهی باران می شوم...‌

حرف هایم را می بارم...

در قالب کلماتی گنگ...

اینطوری سبک می شوم...

هر چند ناتمام...

مثل یک توده ابر...

که می بارد و می بارد...

تا تمام شود...