واژه های از جنس آسمان

غروب و طلوع عشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/27 20:34 ·

باز شب است و...

شور صبحی که نباید می آمد...

باز دلشوره کوهی است که...

به تاخت می باید می آمد و نیامد...

 

اینجا قرار نیست...

بارانی بگیرد...

تا وقتی چشم ها...

می توانند همرنگ باران شوند...

 

آدم ها چه زود...

در مقابل دنیا رنگ می بازند...

گاهی صاحب خانه ها...

سلاله مهمان از یادشان می رود...

 

فردا اگر...

خورشیدی غروب کرد...

تا پایان عمر در دل دوستدارانش ...

عشق کران تا کران طلوع کرد...

با حسی مملو از عشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/19 19:09 ·

می خواهم رها شوم...

مثل پرنده ای تنها...

تمام آسمان را از آن خود کنم...

و شکل باد شوم...

تا هر کجا که خواستم سرک بکشم...

رهای رهای رها...

میخواهم باشم و نباشم...

با حسی مملو از عشق...

 

من هم حق انتخاب دارم...

از میان تمام اتفاقات زندگی...

می‌خواهم آزاد آزاد باشم...

حتی با درد و رنج...

حتی با تنهایی...

مگر عاشقانه زندگی کردن زیبا نیست...

من می خواهم زیبا زندگی کنم...

با حسی مملو از عشق...

 

از تو دور نخواهم شد...

حتی اگر تو...

همچنان نباشی و دور شوی...

تو را دوست خواهم داشت...

با تو در شعر هایم قدم خواهم زد...

و تو را...

در سیبی که از باغچه خواهم چید...

بو می کشم...

با حسی مملو از عشق...

فصل عشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/15 19:04 ·

عشق سایه ندارد...

می آید...

دچار می کند...

و تا همیشه خواهد ماند...

حتی اگر کسی نفهمد که تو عاشقی...

حتی اگر خودت نخواهی عاشق بمانی...

و حتی اگر او نخواهد...

تو عاشقش باشی...

 

فصل عشق که بگذرد...

دیگر بر نخواهد گشت...

اما آدم های عاشق...

هر چند کوتاه...

از دور یا نزدیک...

به فصل عشق بر خواهند گشت...

هر چند که از فصل عشق...

فقط یک تصویر مانده باشد...

 

فصل عشق...

می تواند کوتاه باشد...

یا ادامه دار...

همه چیز دست خود آدم هاست...

که چطور با هم کنار بیایند...

و نگاهشان چقدر خالص باشد...

و تا چه زمانی خالص بماند...

 

من باور نمی کنم هرگز...

که عشق هم بمیرد...

فقط کم رنگ می شود...

از بس که آدم ها می ترسند...

به عشق فکر کنند...

پس در ظاهر هم که شده...

سعی می کنند عشق را فراموش کنند...

ماه و آسمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/04 18:58 ·

از میان راه...

به تعقیب ماه رفته ام...

در میان جاده ای بن بست...

از لای شاخ و برگ درختان...

به نگاهش لحظه ای ایستادم...

چه رها و آزاد است...

در میان این همه شلوغی...

 

کامل و بر فراز...

می درخشید در آسمان...

چون اسمی خاص...

در میان سطر های شعر...

ماه را می گویم...

در دل آسمان که باشی...

عزیز خواهی شد...

مثل یوسف در مصر...

 

فرقی نمی کند که...

کاملی یا نه...

ماه که باشی می درخشی...

با نوری که انعکاس است...

انعکاس زیبایی...

دوست داشتن و عشق...

که هر کجا باشی...

تو را در خواهد یافت...

 

کاش سرانجام ما هم...

مثل ماه و آسمان باشد...

یکی بدرخشد و دیگری را بدرخشاند...

به عشق و شعر...

و تو ندانی که کدام...

آن دیگری را زیباتر می کند...

آری عشق همین است...

که نتوان میان دو نفر آن را تمیز قائل شد...

سلام به تابستان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/01 19:18 ·

خواب دیدم بارها...
آمدی در فصل های مختلف...
تابستان هم آمد...
اما تو هنوز هم فقط...
در خواب هایم می آیی...
آن هم گاه گداری...
می دانم می آیی آن هم در همین تابستان..‌.
همانطور که سال ها پیش آمدی...

سلام به تابستان...
به ماه تو...
سلام به تو...
به تو ماه آسمان من...
سلام به عشق...
سلام به دوست داشتن های بی انتها...
سلام به دلتنگی های ناتمام...
و بار دیگر سلام بر تو...

به تیر نهفته در چشمانت...
که بر قلب من نشست...
تا همیشه نگاهم...
بر چشمانت خواهد ماند...
بی آن که کسی بفهمد...
مثل رازی سر به مهر...
که در صندوقی مدفون مانده باشد...

من از راه دل خواهم آمد...
برای خوش آمد گویی تابستان...
به تو ای دختر تابستان...
شاید عشق را...
در همین فصل بر آدم ها عرضه داشتند...
که تو آمدی...
و من برای دوست داشتنت...
تمام فصل ها را پشت سر گذاشتم...