واژه های از جنس آسمان

تلاقی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/21 19:11 ·

شب را...

در جاده ای بدرقه کرده ام که...

روزگاری نه چندان دور...

از تو در آن...

خاطره ای کوتاه سرودم...

و لبخندی کشدار...

اما کوتاه را...

برای مدتی با خودم همراه کردم...

 

من بوی عشق گرفته ام...

در میان آدم ها که می روم...

همگی یک جور دیگر...

به من نگاه می کنند...

انگار در من...

معجزه ای رخ داده باشد...

یا که کسی را می بینند به زیبایی تو...

 

شاید من در جایی اشتباه...

و در روزگاری اشتباه تر...

در مسیر تو قرار گرفتم...

کاش می شد برگشت...

و دفتر تلاقی آدم ها را خواند...

تا به وقتش...

در جایی مناسب...

و زمانی دقیق...

دوباره به هم سلام گفت...

 

دلم بار دیگر...

پرواز می خواهد...

برای گذشتن از مرز چشم های که...

جهان در آن زیباتر بود...

برای گرفتن دست های که...

به گرمی تابستان بود...

نه احوالی که سرد بود...

به سردی زمستانی که گذشت...

مشق رویا و انتظار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/25 00:40 ·

از لای پنجره...

تا آنجا که آسمان دیده می شود...

با یک رشته باریک...

به هم متصل شده است...

که رویایی را مخابره می کند...

رویایی تکراری...

که از میان آن همه رنگ...

به خاکستری گراییده...

انگار نه انگار در روزهای سرد و کوتاه زمستان...

رنگ و رویی داشته...

 

اگر رویایی...

از حالت رنگارنگ خاکستری شود...

بی شک روزی...

سفید خواهد شد...

مثل مشقی که با مداد نوشته شده باشد...

و بعد پاک شود‌...

درست است که جای مشق های قبلی...

آن ته ته ها خواهد ماند...

اما کمرنگ و کم اثر...

که می شود در آن باز نوشت...

 

شاید بهتر باشد...

بعد از این همه سال...

دفتر مشق را برای همیشه بست...

اگر قرار بود عشق را...

با تکرار مشق رویا و انتظار...

به دست آورد...

باید سال ها پیش اتفاق می افتاد...

نه حالا که ما را پیر کرد...

و خودش مثل جوانی پر انرژی...

در حال ناز و کرشمه است...