واژه های از جنس آسمان

خواب و باز خواب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/17 22:10 ·

خواب و باز خواب...

دنیای ما بیشتر از همه چیز...

در دنیای خواب ها...

اتفاق می افتاد تا در واقعیت...

وقتی در بیداری من...

میان چشم هایم انعکاسی نداری...

در دنیای خواب همان بهتر که...

دچار کابوس شوم...

 

گاهی خواب هایم را...

از یاد می برم...

انگار در حال محو شدن است...

آن تصویر که در میان جان داشتم...

می ترسم از این که...

روزی در میان خیابان...

با غریبه ای مواجه شوم که...

برایم آشناست...

 

نمی دانم کجا بودم...

یا که از کدام مسیر آمدی...

تنها تو را به یاد می آورم...

آری تو بودی خود خودت...

من هنوز هم...

بعد این همه مدت...

و بعد تمام فراموشی های ارادی...

تو را خوب به یاد دارم...

کابوس سیاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/23 22:05 ·

من سیاه بودم...

که در میان نور آبی آسمان...

چشم هایم خاکستری می دید...

من ابری ترین هوای آسمانم...

اگر روزی ببارم...

جز اندوه نخواهد بود...

از من چیزی نخواهد رویید...

که اندوه من ریشه می سوزاند...

*

سهم من از تمام زمین...

مردابی است که...

خشکید و فراموش شد...

و هر رهگذری که قصد دیدن من کرد...

در میانه راه...

در من فرو رفت و هلاک شد...

که من مانده ترین احساس بودم...

و جز مرگ کسی مرا نمی پذیرفت...

*

زنده نخواهم شد...

هیچ نوری در سیاه چاله...

دوام نخواهد آورد...

هر بار که نوری به سمت من آمد...

ناپدید شد...

انگار هرگز نیامده بود...

و هیچ وقت وجود نداشت...

مگر در کابوسی سیاه...

آشفته بازار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/08 22:21 ·

اعتمادی نیست...

به خواب هایم دیگر...

هر کسی را که بخواهد...

و از هر کجا که باشد...

پایش را باز می کند در میان رویاهایم...

آن وقت کابوس می شود...

رنگ می گیرد و دور می شود...

من این خواب ها را دوست ندارم...

 

می خواهم هنوز پاییز باشد...

دلم برای پاییز تمام شده می سوزد...

وقت گریستن را گم می کنم...

و به کل فراموش می کنم که باید بمانم...

می روم مثل رهگذری...

که وقت ماندنش تمام شده...

نمی دانم مقصد بعدی کجاست...

بخواهم هم نمی توانم بمانم...

چون همچنان می برندم...

 

آشفته بازاری شده...

نه رفتنم دست خودم هست...

نه ماندم...

اگر به من بود..

با همان خواب که...

با تو هم سفر شده بودم...

می ماندم و به رفتن ادامه می دادم...

تا دست مایه این همه کابوس نباشم...

نگران تو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/27 22:28 ·

چه شد به خوابم آمدی...

آشفته و ناراحت...

پس چرا در سفر...

پس چرا با حالت قهر....

لحظه شیرینی بود...

آشنایی شیرین با خانواده....

و هم کلامی مختصر...

مرا از تو غافل نمی کند هرگز...

 

از من روی نگیر...

حتی در خواب...

حتی برای ناز کردن...

من برای دیدن این خواب...

از هزاران کابوس گذشته ام...

دیدنت این گونه ناراحت...

با چشم های گریان...

و چهره ای کابوس زده...

برایم در خواب هم دردناک است...

 

برای ثانیه ای هم...

از این انتخاب پشیمان نشدم...

نه در خواب...

و نه در بیداری...

به تو فکر کردم مطمئنا که...

به خوابم آمدی...

آن هم پس از این همه مدت...

نگرانم...

نگران خوابی که دیده ام...

و نگران تو...

نیمه مانده تو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/23 22:40 ·

فکر کردن به تو...

سرانجامش سقوط است...

هر بار که رویایی را بافتم...

در همان ابتدا سر رشته اش پاره شد...

و کابوسی شد در چشمانم...

در همان هنگام که برگی از درخت افتاد...

به این اندیشیدم که...

همه این ها شعری است نانوشته...

*

تمام ماجرا همین بود...

که همیشه تو...

در همان ابتدا رفته بودی...

قبل این که من بدانم چرا...

هنوز هم گاهی به این فکر می کنم...

حکمت این ماجرا چیست.‌..

تو چرا آمدی...

و اگر قرار بر این بود که بمانی...

تو چرا رفتی...

حالا من با آن نیمه مانده تو...

و آن نیمه دلتنگ خودم چه کنم...

*

کاش آسمان بودم...

نزدیک نزدیک...

یا ابری و بارانی...

می باریدم و می باریدم...

تا از دلتنگی هایم چیزی نماند...

کاش از جنس تو بودم...

سرد و سنگی...

تا دلتنگی در من راهی نداشت...