واژه های از جنس آسمان

سنگ لاخی از کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/10 22:25 ·

در من ریشه دوانده...
فکری سیاه...
تمام سپیدی وجودم را...
کلاغ های سیاه...
می خورند از درون...
و من شب های تاریک...
فرو می روم در خودم...
آن قدر که همه چیز را فراموش می کنم...

بار اول نیست...
هر بار که...
از این کابوس می گریزم...
بخش از خودم را...
از دست می دهم...
مثل درختی که در پایان هر سال...
بخشی از خود را...
به خاطر پوسیدن از دست می دهد...

گاهی فکر می کنم...
اگر کلمات نبود...
زودتر می پوسیدم...
یا شاید هم زودتر سبز می شدم...
و جنگلی می شدم ادامه دار...
که در مسیر زندگی سبز و سبز تر می شد...
اما حالا من فقط درختی کهنه ام...
در سنگ لاخی از کلمات...

وزن این همه گنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/20 21:41 ·

با چندمین برگ...

و از کدام درخت...

باید سقوط کرد...

آن روز از چه جهتی باد خواهد وزید...

و نام چه کسی را زمزمه خواهد کرد...

در کدام سمت...

کابوس خواهم دید...

چه کسی پای خواهد گذاشت...

بر روی اولین شعر عاشقانه پاییز...

 

این ماجرا چه رنگی است...

چه وقت همه چیز تاریک خواهد شد...

من به یاد ندارم کجا...

به پایان رسیدم...

همانطور که به یاد ندارم...

اولین بار چطور...

در چشم های تاریک من...

نوری شدت گرفت...

 

در میان وزن این همه گنگی...

هنوز نوری را...

که چشمانم را مسخ کرد...

به روشنی یک خاطره زیبا...

به یاد دارم...

شاید اولین و آخرین لحظه آغاز...

همان بود که...

با کابوسی تیره برای همیشه رفت...

دیدار شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/14 18:38 ·

خواب ها در خواب ها تنیده...

کابوسی رد سیاهی کشید...

بر صفحه سپید خواب...

و چشم های کم طاقت...

دیدار شب را...

بر خواب ترجیح دادند...

و دل در نیمه های شب...

باز هم دلتنگ ماند...

 

چگونه می توان...

از دست کابوسی به نام زندگی...

به کل رهایی یافت...

گاهی دلم نمی خواهد بخوابم...

اما از دست بیداری چه کنم...

و گاهی دلم نمی خواد بیدار بمانم...

اما باز از دست خواب ها و کابوس چه کنم...

 

آدمی ناگزیر است از...

دوست داشتن...

که در غیر این صورت...

روزی کارش به سر آید...

از این همه خواب و خیال...

وقتی رویایی در آدمی گل ندهد...

آدمی خودش خواهد پژمرد...

مثل سنگی که...

سال هاست در مسیر زمان مانده...

کابوس تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/07 18:50 ·

چیزی در دلم...

در هوای قفسه سینه ام...

بند می آید...

و به شکل غم انگیزی...

من این بند آمدن را حس می کنم...

انگار که دنیا...

به اندازه یک مشت کوچک شود...

و من لای همین مشت...

له شوم...

 

حس عجیبی است...

که از فکر آینده...

در من رسوخ پیدا می کند...

و مرا تا ریشه می سوزاند...

و من بار دیگر...

از خاکستر خودم...

سر بر می کنم تا...

هنوز امیدوار باشم به فردا...

 

حس بدی است...

کابوس تنهایی...

وقتی میان آدم ها باشی...

و ناگهان...

تنهایی تو را در هم می فشارد...

نفست بند می آید...

و قلبت نامنظم می شود...

 

انگار کسی...

همه تو را با خود برده باشد...

و تو مانده باشی و صفحه ای بی کران سیاه...

که حتی خودت را حس نمی کنی...

فقط محض بودنت...

تو را از این درد آگاه کند که...

نه تنها که تنها مانده ای...

حتی این تو خود توی واقعی نیست...

ضیافت شعر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/28 19:08 ·

نه کابوس است...

نه خواب...

حتم می دانم واقعیت هم نیست...

هر چه هست آمده تا...

مرا نصف جان کند...

مثل خوره در من افتاده...

تا مرا از پا در بیاورد...

 

اما من...

در هر حال که باشم...

نمی توانم فراموش کنم عمق نگاهت را...

چه نیمه جان باشم...

چه از پا افتاده...

مگر تو در جان و تنی که بروی...

تو در ذره ذره من نفوذ کردی...

 

کاری به آخر کار ندارم...

من با همه این احوال...

با تو خوشم...

اگر هم کسی نمی تواند این را در من ببینید...

نبیند...

من که ضامن بقیه نیستم...

من بعد دیدن تو...

حتی صاحب دل خودم نیستم...

 

هر چه هست...

همین رویاهاست...

همین خواب و کابوس ها...

من چگونه...

همین دیدار ناتمام و نصف و نیمه را هم...

از خودم برانم...

آن وقت بی تو چگونه...

کلمات را به ضیافت شعر دعوت کنم...