واژه های از جنس آسمان

یک بیابان تو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/22 22:34 ·

یک بیابان تو...

یک تکه ابر من...

کجا ببارم که...

اشک هام را حس کنی...

من بعد باریدن نخواهم بود...

چون کلمات در قالب صدا...

وقتی ادا شوند.‌..

فقط یک نقل قول خواهند بود...

 

من حرف هایم را...

هنوز نزده ام...

فقط کلمات را سیاه می کنم...

تا شاید روزی...

چشمهایت مرا با این کلمات...

به یاد بیاورند...

هر چند روزگاری دیر...

هر چند بعد عمری دور...

 

من اگر روزی جزئی از بیابان شوم...

سرد و خاموش خواهم بود...

چون یک بار برای همیشه سوخته ام...

بعد از آن دیگر نخواهم سوخت...

فقط به خواب خواهم رفت...

به اندازه تمام روزهایی که...

بیدار بوده ام...

حتی در میان کابوس هایم...

روزهای بارانی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/03 22:53 ·

باران...

این غم کوچک آسمان...

که به وسعت آدم های روی زمین...

بزرگ شده...

می بارد بار دیگر...

در ادامه دلتنگی ما...

در ادامه روزهای سرد زمستان...

زمستانی که نرفته برگشت...

 

کاری از کسی ساخته نیست..‌.

جز او که...

وقت رفتن تمام دنیا را...

در چمدانش جمع کرد و برد...

و آن که ماند...

فرو رفت در دنیای کوچک خود...

بی آن که فراموش کرده باشد...

روزهای بارانی گذشته را...

 

باز باران...

باز خیابان و کوچه های ناتمام...

با آدم های که.‌‌..

در چهره شان چیزی مخفی شده...

از جنس همین باران...

از جنس همین خیابان...

که حتی باران نتوانست...

پس از این همه مدت آن را بشوید...

من خود بارانم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/11 22:19 ·

من خود بارانم...

در جاده ای بی مقصد...

که قطره قطره می بارم...

روزی از من چیزی دیگر نخواهد ماند...

اما این ها همه موقت است...

باز جایی دیگر...

و در زمانی دیگر...

به اندازه درد هایم خواهم بارید...

 

دیگر کسی را...

در خودم نخواهم جست...

که ماندنی ها هرگز نخواهند رفت...

در من، فقط من خواهم ماند...

و آدم های که مانده اند...

باقی آدم ها را هم...

موقع رفتن باید داد دست خودشان...

تا زحمت بردنشان را خودشان بکشند...

 

آدم های قصه ها را...

دیگر دوست نخواهم داشت...

قصه ها را...

ما آدم ها ساخته ایم...

تا پایانش را...

آن طور که دوست داریم...

به پایان برسانیم...

آن وقت بنشینیم پای چای که سرد شد...

ترانه های تکراری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/06 22:39 ·

جاده، روز، آسمان...

ترانه های تکراری...

لا به لای منظره های زود گذر...

نقطه های دور فکر...

هجوم ابرهای خاکستری...

چیزی نمانده تا آغاز دلتنگی...

تا سرگردانی رویاهای تاریک... 

 

چه کسی کجای این دنیا...

یاد می کند از درد...

که جاده ها به انتها می رسند...

آن هم جاده های که...

تا همه جای زمین کش آمده اند...

آسمان زود سیاه می شود...

و دیر روشن...

طاقت دوری تنگ آمده...

 

توجه کن...

به نامفهومی آسمان ابری...

به عمق حرف هایش...

که باران خواهد شد و خواهد بارید...

مثل یک رگبار پر درد...

تا به لطافت حرف هایش...

تا به عمق دردش...

با هر قطره باران پی ببری...

خاکستری ترین کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/21 22:44 ·

به دریا می روم...

به طوفان امواج تنهایی..‌

به عمق پاییز سرد...

برگ به برگ جا میگذارم خاطراتم را...

در پس توهای عمر خاکستری...

دیگر بعد از این...

رنگ نخواهد گرفت رویاهای خشکیده...

بعد از این سقوط است و سقوط...

 

فردا که پاییز برود...

چیزی باقی نخواهد ماند از او...

و بعد از این...

تا همیشه همه چیز...

فقط دوره خواهد شد...

مثل کتابی که بی سرانجام ماند...

و هر بار خوانده می شود تا...

شاید پایانی خوش پیدا کند...

 

به دریا می روم...

به آسمان...

در میان ابرها فریاد خواهم زد...

تا صدایم را در خاکستری ترین کلمات...

و در عین سکوت ماندگار کنم...

شاید روز کسی آن را...

به گوش باران رساند...

همان بارانی که...

در آن به تنهایی قدم خواهی زد...