واژه های از جنس آسمان

سمفونی باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/01 22:41 ·

باران همیشه نخواهد شست...

گاهی نمی توان زیر باران رفت...

حتی با بوی خاک پس از باران تازه...

رویاها جوانه خواهند زد...

باید در فضای تاریک اتاق...

ماند و جلوی نمو و رشدش را گرفت...

هر چند غیر قابل پیش‌بینی است...

اما باید ماند و پذیرفت...

 

 می دانم هیچ کجا...

به اندازه اینجا سمفونی باران...

بر شیروانی خانه ها...

غم انگیز نیست...

با هر قطره باران...

یک نت از این موسیقی بیکران...

که همزاد خاطره ای است...

جان خواهد گرفت...

 

حتی پرنده ها...

روزهای بارانی...

پرواز را از یاد می برند...

شاید چون به جای شستن...

فقط خاطره ها را خیس می کند...

و پرواز با بال خیس...

مثل هضم یک کابوس...

تلخ و سنگین خواهد بود...

دچار حادثه اره

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/21 22:59 ·

ابر، دلتنگی آدم هاست...

و باران...

رویاهایی که باید به زمین برگردند...

هر پرنده ای که...

از آسمان این منطقه می گذرد...

می داند که...

در تاریک و روشن این هوا...

نباید آواز بخواند...

 

هنوز زمستان است...

ابتدای سالگرد حادثه بودن و نبودن...

به پایان و آغاز فصل کوچ...

هنوز خیلی باقی مانده بود...

که پرنده ای از دیار عشق...

پر کشید تا به سفر برود...

بعد آن از جان آسمان...

هزاران ستاره سقوط کردند...

 

خواب درختان...

در فصل زمستان...

تعبیر خواهد داشت...

درختی که در ابتدای بهار سبز نشد...

می دانست که...

خواب دستان سرد دو عاشق را...

حتی اگر به رود بگوید...

باز دچار حادثه اره خواهد شد...

حبس شدگان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/25 22:39 ·

به آفتاب پس از باران می اندیشم...

به روزهای که هرگز نیامدند...

و ما همچنان در انتظار فردا...

در نگاه آئینه پیر و پیرتر شدیم...

و چه روزهایی که...

اینگونه ناتمام ماندند...

دست نخورده و طی نشده...

همانطور که آمدند رفتند...

 

چشم هایمان هنوز...

هیچ کجای این دنیا را ندیده اند...

ما تمام این سال ها را...

فقط در خودمان...

در حال رفت و آمد بودیم...

بی آن که تعریفی...

از جهان بیرون داشته باشیم...

ما حبس شدگان درونیم...

 

تمام دنیای ما...

فراتر از آئینه نرفته...

ما حتی خودمان را نمی شناسیم...

ما آنچه از خود در تصور داریم...

هر بار در مواجه با خود...

تغییر می کند...

هیچ وقت دو نگاه ما در آئینه...

یکسان نبوده...

از جنس باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/24 22:30 ·

کاش می شد مثل باران بود...

وقتی می بارد خودش است...

حرف هایش را...

بی کم و کاست می زند...

مثل ما آدم ها نیست که...

حرفش را بخورد...

یا آنقدر سکوت کند که...

در میان سکوتش گم شود...

 

میشه باران بود، یک حس خالص..‌.

که نیاز به حرف اضافه ای ندارد...

بودنش را همه می فهمند...

همین که شروع می شود...

همه دوست دارند بیایند دم پنجره...

یا که بروند زیر باران...

و به حرف هایش گوش دهند...

حرف های از جنس دل...

 

گاهی باران می شوم...‌

حرف هایم را می بارم...

در قالب کلماتی گنگ...

اینطوری سبک می شوم...

هر چند ناتمام...

مثل یک توده ابر...

که می بارد و می بارد...

تا تمام شود...

از یک جایی به بعد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/22 22:24 ·

فصل ها چگونه گذشته اند...

وقتی یکی از ما...

جایی در میان همین روزها...

جا مانده بود...

چگونه می توان تمام قلب را...

کند و جایی گذاشت...

تا از کشش آن...

در امتداد زمان در امان ماند...

 

اصلا چگونه می توان...

زنده ماند و نفس کشید...

وقتی کسی نباشد که...

به تپش قلب ریتم دهد...

چگونه می توان گلی را بویید...

یا زیر باران قدم زد...

وقتی از ریتم های نامنظم قلب...

در میان سینه خبری نیست...

 

از یک جایی به بعد...

باید یاد بگیری که...

تنهایی بخش بزرگی...

از زندگی آدم ها را خواهد گرفت...

پس بپذیر که چه بخواهی و چه نه...

روزی به اینجا خواهی رسید...

به اینجا که حجم بزرگی از آئینه را...

غریبه ها پر خواهند کرد...