واژه های از جنس آسمان

چشم انتظار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/20 22:15 ·

پاییز آمد...

باران آمد...

شب آمد...

همه آمدند از همین راهی که...

کسی آمدنشان را...

تصور نمی کرد...

ولی آن که باید می آمد...

رفت و فقط رفت...

انگار آمدن را بلد نبود...

 

چه بگوییم حالا من تنها...

با این پاییز افسرده...

کجا بروم...

با باران همیشه چشم انتظار...

از کدام شعر بخوانم...

برای شب های که...

سیاه مانده اند از رویاهای که...

دیگر رنگ باخته اند...

 

پشت چشم هایم...

شهری است از جنس رویا...

که هنوز هم...

زمان در آن متوقف مانده...

بی رنگ و سرد...

مثل پاییز که رنگ باخته...

مثل موهایم که...

بین روز و شب متوقف مانده...

چشم های باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/12 22:48 ·

پشت این فاصله ها...

نشسته ام در تاریکی شب...

و امیدوارم که...

در هوای ابری امشب...

ماه را ببینم...

چه انتظار عبثی...

در عمق این همه رویای مه آلود...

چشم ها نفوذ نخواهند کرد...

 

هرچند این انتظار...

تا همیشه نخواهد پایید...

روزی تمام رویاها را باد خواهد برد...

اما بعد از آن...

دیگر معلوم نخواهد بود که چشم ها...

هنوز در انتظار باشند...

یا فراموشش کنند...

 

گاهی چشم ها...

در پایان یک قصه...

به خواب می روند...

و بعد از آن دیگر به یاد نمی آورند که...

شبی را با چشم های باران...

در انتظار ماه بوده اند...

و دیگر هرگز...

چشم ها را به آسمان نمی دوزند...

رنگ فریاد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/09 22:34 ·

رنگ فریاد شده ام...

هر که مرا می بیند...

به سکوت می اندیشد...

در شبی بارانی...

تا فکر را...

بفرستد پشت ابرهای که...

ماه را پنهان کرده اند...

 

به راستی...

چقدر راه مانده تا...

ادامه هنین سه نقطه های همیشگی...

تا پایان سانسور کلماتی که...

فریاد دل است...

مگر چقدر دور شده ام...

که چشم هایم تار شده...

 

آسمان را دوست دارم...

و ماه و شب را...

اما می دانم تا همیشه...

نمی توان ساکن آسمان شد...

یا که در شب به انتظار ماه ماند...

پس هر بار به زمین نگاه می کنم...

یادم می آید که من...

در گِل سرشته خود مانده ام...

و چتر های که

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/07 21:30 ·

با پاییز هم صحبت شده ام...

او که در حال من...

بوده و هست...

و من ناگزیر از همراهی با او...

تنهایی ام را بهانه می کنم...

تا چند سطری را...

در میان انبوه آدم ها...

با او هم صحبت شوم...

 

پاییز خوب می داند...

که آدم ها کجا تنها مانده اند...

و تا کجا قدم هایشان...

همراه او کشیده خواهد شد...

برای همین برگ هایش را...

در مسیر قدم های آدم ها...

فرش کرده...

برگ های که از سنگینی خاطرات می شکنند...

 

آسمان را یادم رفت...

همان که با حال هوای آدم ها...

می گیرد و می بارد...

و چتر های که...

برای خود فصل دارند...

اما همیشه بهانه ای هست...

تا فراموش شوند...

سیاه و سپید

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/05 21:41 ·

حالا که سال ها گذشت...

باز در یک روز پاییزی...

وقتی باران گرفت...

خاطراتم را خیس کرد...

یک صفحه از هزاران صفحه گذشته را...

بیرون خواهم کشید...

لحظه ای درنگ خواهم کرد...

و بعد همینجا لب رود...

قایقی خواهم ساخت از آن صفحه...

و راهی دریا خواهم کرد...

 

چیزی به این زودی...

در من تغییر کرد...

و مرا به سال ها دورتر برد...

و من از آنجا...

به امروز نگاه خواهم کرد...

امروز سرد و بارانی...

که مثل تمام روزهای گذشته...

برایم عادت شده...

 

حالا من سردتر از پاییزم...

به رنگ زمستان...

سیاه و سپید...

چرا آدم ها فکر می کنند...

بعد از پاییز، بهار خواهد آمد...

چند سال دیگر باید بگذرد...

تا ما آدم ها...

ترتیب فصل ها را باد بگیریم...