واژه های از جنس آسمان

در غالب کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/25 21:16 ·

هر کجای این جهان که باشم...

یک تکه از این آسمان...

برایم کافی است...

تا در غالب کلمات ببارم...

فرقی نمی کند آسمان...

ابری باشد یا صاف...

کلمات برای باریدن...

چیزی نمی خواهند جز تنهایی...

*

با کلمات...

برای مدت کوتاهی...

به زمین خواهم آمد...

و بار دیگر کم کم...

با رویاهایم اوج خواهم گرفت...

تا آن قسمت از آسمان...

که دلتنگ مانده...

و بار دیگر با کلمات خواهم بارید...

*

تمام من...

در این چرخه...

در حال آمد و شد است...

شاید روزی...

به سمتی رفتم و تا همیشه...

همانجا ماندگار شدم...

یا زمین یا آسمان...

تا در تقدیرم کلمات چه گفته باشند...

نامه ات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/10 22:19 ·

کاش از خواب هایم هم...

می رفتی...

همان گونه که شبی...

مرا تنها گذاشتی و رفتی...

من فرق خواب و کابوس را...

از وقتی که رفته ای...

دیگر نمی دانم...

با هر خواب دچار کابوس تنهایی ام...

 

وقتی خودت نیستی...

نامه نوشتنت برایم...

آن هم در خواب چیست...

نامه ات را خواندم...

اما کلمات سخت و سنگین بودند...

و من تند تند خواندمش...

هنوز چند سطر از آن را نخوانده بودم که...

ناگهان از خواب پریدم...

 

و هنوز بعد از آن خواب...

منتظرم تا...

خبری از تو برسد...

نمی دانم شاید هم...

فقط یک خواب معمولی بود...

بی ادامه و بی تعبیر...

کاش حداقل کلمات نامه یادم می ماند...

تا دوباره با خودم مرور می کردم...

قصه واقعی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/04 22:37 ·

شاید نامت را...

در کتاب های زیادی بتوان یافت...

اما داستان من با تو...

با تمام داستان های دنیا فرق دارد...

حتی با نام تو...

می توان قصه های مختلفی نوشت...

هر مقطع از آشنایی ما...

خود یک قصه جداست...

 

حتی همین حالا هم...

قصه ای تازه آغاز شده...

جدا از تمام قصه های اخیر...

شاید نامت را...

به ظاهر در این کلمات...

جا نداده باشم...

اما حرف به حرف این کلمات...

از تو یاد می کنند...

 

قصه آشنایی است...

شاید بارها...

در رمان های مختلف خوانده باشیم...

اما این خود قصه واقعی است...

قصه ای که جریان دارد...

زنده است و نفس می کشد...

نه قصه ای که...

در کتاب ها محبوس شده...

یک آسمان کلمه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/13 22:14 ·

گوری کنده ام در خودم...

برای کلماتی که...

هنوز زنده اند و نفس می کشند...

تا زنده به گور کنم...

هر امیدی را که سرآغاز...

یک رویای تازه است...

باید پایان داد به هجوم کلمات...

وقتی قرار است تنها بود...

 

یک آسمان کلمه...

در میان تاریکی هر شب نهفته...

اگر قرار باشد کسی...

با حرف های من آشنا شود...

باید پیش از آن...

آن حرف ها را بارها...

در خود زمزمه کند...

وگرنه مرا نخواهد فهمید...

 

چند نفر از ما آدم ها...

تا به حال در این دنیا...

مقابل آئینه ها ایستاده ایم...

تا به حرف های چشم خود...

گوش فرا دهیم...

اصلا چند نفر از ما...

جرات چشم در چشم شدن را...

با خود داشته ایم...

خارج از تصور ما

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/12 22:49 ·

درونم خالی است...

گاهی فکر می کنم که...

هیچ چیز وجود ندارد...

و همه چیز در حد هواست...

با این تفاوت که...

فقط تصور می شود...

آن هم با تصویری که...

فقط قابل دیدن است...

 

و در واقع همینطور است...

ما فقط در تصورات خود...

زندگی می کنیم...

خارج از تصور ما...

چیزی قابل لمس نیست...

هر چه هست در ماست...

حتی کلمات و نام ها....

که برای بیان به کار می بریم...

 

چه بیهوده...

در میان این همه تصویر...

در آسمان و ماه...

به دنبال تصویر آدم ها هستیم....

آدم های که خود را...

برای ما کشتند و رفتند...

و تنها یک تصویر از آنها مانده...

که آن هم واقعیت ندارد...