واژه های از جنس آسمان

حق دل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/02 16:13 ·

با یک پنجره بسته...

به استقبال آسمان خواهم رفت...

بی هیچ کلامی...

و فقط با نگاه مقطع و گاهی بریده...

این عالم آبی و و سرشار از سکوت...

هر نگاهی را...

در خود غرق خواهد کرد...

انگار که در عمقش حسی مسخ شده باشد...

 

بسیار دور...

بسیار نزدیک...

بی انتها و بی آغاز...

بسیار شبیه حال آدم هاست...

کسی از لحظه ای آن طرف ترش...

با خبر نیست...

که به کجا خواهد کشید راهش را...

و پر از رویاهای باطله است...

 

من این پنجره را...

خواهم گشود رو به آسمان...

و راحت به پرواز در خواهم آورد...

این کلمات مانده در سیاهی را...

که پرواز حق دل است...

حتی اگر شکسته بال باشد...

نمی خواهم در من بماند...

و به آسمان فکر کند...

نقطه پایان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/14 18:26 ·

خسته چون کوه...

پس از سال ها صبر...

در بلندترین نقطه خودم...

ایستاده ام...

شاید این جا...

همان نقطه آخر باشد...

بی هیچ سرخطی...

و پایان تمام سه نقطه های ادامه دار...

 

گویی دیگر قرار نیست...

رویایی را از سر بگذرانم...

شاید هم به اندازه کافی...

در خودم مکث کرده ام...

و حالا...

وقت آن است که...

با واقعیت ها بسازم...

بی هیچ رویای اضافه ای...

 

نمی دانم پایان این...

خط های مقطع...

و فاصله ها کجاست...

اما از یک جایی به بعد...

مثل تمام جاده ها...

این کلمات به ته خواهند کشید...

و بعد از آن...

سفیدی یا سیاهی مطلق خواهد بود...

نبش قبر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/04 21:32 ·

آدمی تنهاست...

با دنیای از کلمات...

که هرگز به گفتار تبدیل نشده اند...

در آدمی هزاران هزار حرف...

دست نخورده مانده...

و شاید گورستانی از کلمات...

که هر کدام به تنهایی می توانست...

یک شعر ادامه دار شود...

 

آدم ها بیشترین جنایت را...

نسبت به کلمات انجام دادند...

وقتی که حرف ها و کلمات را...

در خود کشتند بی آن که...

بگذارند این فریاد های خاموش...

شکل بگیرند...

و احساسی را بروز دهند...

همان احساس دوست داشتن...

 

سنگینی وجود هر آدمی...

به خاطر حرف های است که...

در دلش مانده...

دنیایی از کلمات که سال ها بعد...

آدمی را در خود غرق خواهد کرد...

و با هر کلمه اش می توان...

یک رویایی ناتمام را...

نبش قبر نمود...

از حوادث یک خواب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/29 21:45 ·

یک درد بی کران ...

و دلتنگی که آواره من است...

از حوادث یک خواب...

تا کی از آسمان بگویم...

از ابر و پرواز...

و پرنده ای که رفته...

تا برنگردد...

من هیچ کدام را قبول ندارم...

 

نمی توانم کلمات را...

بیشتر از این بپیچانم...

و از هر چه بگویم جز خودم...

از دردی که به حد اشباع رسیده...

دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی...

همین قدر فراگیر...

اما چه کسی باور می کند که...

بهار پر از درد باشد...

 

گاهی کم می آورم...

کسی را که هیچ وقت نبوده...

نمی دانم چرا آمده بود...

و چرا رفت...

اما معنی درد و دلتنگی را...

خوب به من فهماند...

شاید اگر او نبود...

عمق هیچ عشقی را باور نمی کردم...

چرخه تکراری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/28 21:53 ·

هنوز امیدوارانه...

بر هر شاخه ای شکوفه ای می روید...

و هنوز سبزی زمین گسترش می یابد...

اگر در هر دور...

اینطور باید آغاز شد...

و تمام گذشته را از یاد برد...

در چرخه ای تکراری ماند و ماند...

چرا آن که باید می بود، رفت...

 

به چه می اندیشد...

وقتی در اندیشه من...

لحظه ای غایب نبود...

کجای این دنیا پا خواهد گذاشت...

که باران ببارد...

وقتی ابری ترین آسمان شهر را...

من با گام های خود...

خواهم برد...

 

با کدام کلمات...

با آدم ها...

ارتباط برقرار خواهد کرد...

بی آن که مرا یاد کند...

وقتی من با هر کلمه ای...

حداقل یک بار او را...

در گوشه ای از این آسمان...

صدا کرده ام...