واژه های از جنس آسمان

اهالی تنهای شب

a1irez1 · 22:43 1400/09/09

برای ستاره های شب...

به وقت دلتنگی...

قصه ماه را می گوییم...

قصه کسی را که...

در دل باد آشوب به پا کرد...

تا باد خود را...

سراسیمه بر پنجره ها بکوبد...

 

قصه ماه و باد...

قصه کسی است که...

یک بار زلف شب را بو کشید...

و بعد از آن دیوانه وار...

به دنبال صاحب زلف ها گشت...

اما مثل مجنون...

بود و نبودش را بهانه کرد...

تا همچنان، شب را و روز را بتازد...

 

شاید قصه از ابتدا تلخ بود...

برای اهالی تنهای شب...

که هر که شنید طاقت نیاورد...

و در دل شب سو سو زد...

انگار برای زنده ماندن...

نفس نفس می زدند...

اما باز هوا کم می آوردند...

کاش من هم...

می توانستم فقط چشم باشم...

و در نهایت مقابل درد سو سو بزنم...

اطراف ماه

a1irez1 · 22:17 1400/08/18

چه خبر است در آسمان شب...

همه آمده اند و...

اطراف ماه را گرفتند...

آدمی است دیگر...

سرش که شلوغ شود آن را که نباید...

از یاد خواهد برد...

خواهد رفت و...

یادش خواهد رفت که...

کسی جایی جا خواهد ماند...

*

وای به حال دل آسمان...

چه خواهد کشید این مدت...

به کجا چشم خواهد دوخت...

با که درد دل خواهد کرد...

کجا قدم خواهد زد...

شعر هایش را...

برای چه کسی خواهد خواند...

تنهاییش را...

با کدام سکوت فریاد خواهد زد...

*

امشب خواهد گذشت...

و فردا و فرداها هم...

اما چیزی هست که هرگز نخواهد گذشت...

و آن صدای بغض کرده دلی است...

که ترک برداشت و شکست...

شکسته خواهد ماند و...

هر یک از تکه هایش را...

با کلمات به جا مانده از او...

به هم خواهد چسباند...

درد کلمات

a1irez1 · 19:22 1400/05/13

سنگ می‌شوم...

هر روز بزرگ و بزرگتر...

شاید روزی کوهی شدم...

تا از فرازم به دیدار دنیا بیایند...

صبور و آرام...

مثل کسی که احساس ندارد...

اما تمام من...

پر است از حس های مرده و انبار شده...

 

شاید روزی...

چون آتشفشان...

احساسم فوران کند...

اما مطمئنا آن همه احساس...

به کسی آسیب نخواهد زد...

چون من...

معنی درد را می دانم...

نخواهم گذاشت کسی...

این درد ها را با خود ببرد...

 

من شعر خواهم شد...

و کلمات از من فوران خواهد کرد...

تا هر کسی مرا خواند...

دردم را ببیند...

اما درد کلمات کجا...

و دردی که من آن را حس کردم کجا...

ته کلماتم خواهم نوشت...

دوستت دارم...

تا تلخی این احساس...

در من بماند...

و کام هر کسی که آن را خواند...

شیرین شود...

ناگهان

a1irez1 · 19:20 1400/04/08

تو را هنوز...

مثل یک رویا به یاد می آورم...

دستت را می گیرم...

قدم می زنیم...

حرف می زنیم و می خندیم...

تمام خاطرات و رویا ها...

در من زنده می شوند...

و من بار دیگر در مسیر گذشته...

زندگی می کنم...

 

ناگهان به خودم می آیم...

می بینم نیستی...

با خودم می گویم...

نکند همه این ها فقط خیال باشد...

و ماجرا اصلا چیز دیگری است...

یا تو به کل بی خبر باشی...

و من باز برای خودم...

خوش خیالی کرده ام...

 

نمی دانم کدام درست است...

اما دلم نمی خواهد بار دیگر...

رویای محض ساخته باشم...

دیگر توان این را ندارم که دوباره...

خودم را از عمق یک خواب...

بیرون بکشم...

که این بار اگر زنده بمانم...

یک مرده متحرک خواهم شد...

 

من از کور سوی امید آمده ام...

از عمق درد...

می دانم از این درد بار دیگر...

نخواهم مرد...

اما زنده هم نخواهم ماند...

تا بار دیگر زندگی را لمس کنم...

یا بار دیگر چشمانم را...

در چشمانی گره بزنم...

خدا

a1irez1 · 19:07 1400/04/06

می خواهم برگردم...

به عمق درد...

به آن روزها که می سوختم...

و در سکوت خود...

تا هفت آسمان فریاد می زدم...

من بودم و تنهایی خودم...

کسی حتی حال مرا نمی دید...

 

حالا که نگاه می کنم به آن روزها...

می بینم چه حس زیبایی بود...

دلم برای خودم می سوزد...

که چه ساده و آرام...

درد می کشیدم و دم بر نمی آوردم...

با کسی حرف می زدم که نبود...

اما صدایم را کسی انگار می شنید...

 

تنها بودم...

البته فکر می کردم که تنها هستم...

در واقع هرگز تنها نبودم...

حالا که به آن روزها نگاه می کنم...

خودم را می بینم و خدا را...

من می سوختم و خدا کنارم بود...

اما من خدا را ندیدم...

و فقط تنهایی خودم را دیدم...

 

حالا می دانم و می بینم...

که تمام آن روزها...

کسی لحظه به لحظه...

در کنارم بود و دل می سپرد به دلتنگی هایم...

آنجا که نامش را در دل زجه می زدم...

نوازشم می کرد تا آرام شوم...

حالا و امروز می بینمش...

که درد مرا هر بار چگونه آرام می کرد...