اهالی تنهای شب
برای ستاره های شب...
به وقت دلتنگی...
قصه ماه را می گوییم...
قصه کسی را که...
در دل باد آشوب به پا کرد...
تا باد خود را...
سراسیمه بر پنجره ها بکوبد...
قصه ماه و باد...
قصه کسی است که...
یک بار زلف شب را بو کشید...
و بعد از آن دیوانه وار...
به دنبال صاحب زلف ها گشت...
اما مثل مجنون...
بود و نبودش را بهانه کرد...
تا همچنان، شب را و روز را بتازد...
شاید قصه از ابتدا تلخ بود...
برای اهالی تنهای شب...
که هر که شنید طاقت نیاورد...
و در دل شب سو سو زد...
انگار برای زنده ماندن...
نفس نفس می زدند...
اما باز هوا کم می آوردند...
کاش من هم...
می توانستم فقط چشم باشم...
و در نهایت مقابل درد سو سو بزنم...