واژه های از جنس آسمان

شب مه آلود

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/12/09 01:22 ·

شب مه آلود...
قدرت نگاه پنجره را...
به اندازه حصار  کوتاه کرده...
انگار شب را در خود محو کرده باشد...
چه چیز زیباتر از...
این احساس مبهم...
که شب و روز را...
در ناخودآگاه خود با هم آشنا کند...

من درد این حس مبهم را...
که هنوز در کلمات نفس می کشند...
واضح تر از هر چیز دیگر...
با خود زمزمه می کنم...
من درون آدم ها را...
با کلمه های که به زبان نمی آورند...
می بینم...
گویی که این حرف همیشگی آنهاست...

نیازی به دیدن چشم ها نیست...
همین که با آئینه روبرو شوم...
کافیست تا تمام...
کلمه های که هیچ وقت...
گفته نشده اند را...
بشنوم...
انگار که فریادها...
عادت کرده اند سکوت کنند...

ما غریبه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/11 21:19 ·

در هر شعر...

گریستم من پنهانی...

گاهی درد کشیدم...

گاهی غمگین ماندم...

یا که تا ناکجا رفتم و برگشتم...

گاهی همانجا ماندم و ماندم...

چشم هایم هنوز...

جایی در آن روز جا مانده...

 

هیچ رویایی را نساختم مگر آن که...

او در آن باشد...

شعرهایم را که...

دیگر احتیاجی به گفتن نیست...

هر که خواند، گفت...

کسی که در شعرهایت گم شده کیست...

نامت را به یاد می آوردم...

اما تکذیب کردم...

 

می شناختمت روزی...

شاید هم فکر می کردم که می شناسم...

ما غریبه ها...

گاهی توهم آشنا بودن داریم...

روزی را به یاد می آورم که...

نزدیک نزدیک بودیم اما دور...

انگار قرار نبود فردایی باشد...

برای آن آخرین دیدار...

خود درد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/26 22:46 ·

با من بیا...

بگذار آرام و بی صدا...

بگذریم از خود...

اینجا چیزی برای ماندن ندارد...

جز اندوه یک خواب ناتمام...

روزگار منتظر کسی نخواهد ماند...

اگر گذشت و تو ماندی...

دیگر هرگز نخواهی رسید...

 

ماندن...

هم رنگ درد خواهد بود...

و رفتن...

هم رنگ جماعت شدن...

این یکی را...

تعبیر به عشق می کنند...

و آن یکی را...

هوس زندگی کردن...

 

آن که ماند...

خود درد است...

و آن که رفت...

رفت تا زندگی کند...

غافل از آن که زندگی...

قانون های خودش را دارد...

رفتن تعهد نمی آورد...

و آن که رفت مدام باید برود...

سرشاخه خیال

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/20 22:17 ·

با کدام سرشاخه خیال...

به بحث بنشینم...

حضور ابر ها را...

می دانم که تا ساعاتی دیگر...

خواهند گذشت از اینجا...

هر چند اگر چنگال درختان بی برگ...

به آسمان نرسد...

تا ابرها را زخمی کند...

 

من هنوز لکه های از...

آسمان آبی را...

از لا به لای ابرها می بینم...

و این یعنی که...

هنوز همه چیز سر جای خودش است...

حتی اگر دیده نشود...

مثل ستاره های شب...

که همچنان خواهند بود و تکرار خواهند شد...

 

می دانی چه می گویم...

حرف از دل است...

که اگر رفت پشت ابرها...

اما هنوز وجود دارد...

شاید شکسته و دلتنگ...

اما هنوز هم گاهی درد می گیرد...

حرف از عمر آدم هاست...

که روزگاری جایی متوقف شد...

حادثه سکوت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/19 22:20 ·

سکوت...

این زجر آدم ها را...

آیا کسی پاسخ نخواهد داد...

چرا گاهی خطوط منحنی زندگی...

به یک باره چند نفر را...

سر راه هم قرار می دهد...

تا شاهد رنج هم باشند...

 

من هر بار که...

درد را در آدم ها می بینم...

دلم به عمق درد آن ها...

از خودم می گیرد...

کاش می شد کاری کرد...

اما از من تنها...

چه کاری بر می آید برای آدم ها...

خصوصا وقتی که...

درد آن ها من هستم...

 

کاش حال آدم ها...

یک هوای ابری خاکستری بود...

که بعد از چند روز...

به یک باره صاف و آبی می شد...

اما اینطور نیست...

و حافظه آدم ها کوتاه نیست...

اگر هم از حادثه سکوت بگذرند...

آن را فراموش نمی کنند...