بر خلاف آدم ها
می گذرم با پای پیاده...
از فرداهای نیامده...
من تنها ترین مسافر خاطره ها...
سرم رو به آسمان است و...
پاهایم بر روی زمین...
دلم اما هنوز...
جلوتر از قدم هایم...
سرک می کشد در رویاهایم...
همان رویاهای که...
هرگز به وقوع نپیوست...
من...
عابر تمام فرداها خواهم ماند...
بر خلاف آدم ها...
که نیامده و...
خداحافظی نکرده...
رفتند...
نشانی من را اگر خواستند...
من همیشه حوالی...
رویاهایم خواهم ماند...
آنجا که دلم یک بار برای همیشه جا مانده...
نه تند می روم نه آهسته...
نه به عقب بر خواهم گشت...
نه روزها را...
یکی چند تا پشت سر خواهم گذاشت...
من پیوسته خواهم رفت...
و تمام حواسم هست...
تا روزها را...
لحظه به لحظه درک کنم...
حتی اگر در تمام لحظه هایش...
در تنهایی خودم احساس درد کنم...