واژه های از جنس آسمان

نشانه به نشانه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/30 12:43 ·

نشانه به نشانه...

تو را حذف می کنم...

خاطره به خاطره...

تو را به دست فراموشی می سپارم...

نه من مرد ماندم و نه تو آدم آمدن...

پس دیر یا زود آن اتفاقی که باید می افتد...

هر چند من هرگز اینطور...

نمی خواستم دوست داشتن را...

 

فصل تازه ای در راه است...

این را فردا که از راه برسد...

پیغامش را خواهد آورد...

من پس از این همه تکرار...

و بعد از این همه سال...

دیگر خوب می دانم که...

هر چیزی وقت و فصلی دارد...

وقتی گذشت دیگر گذشت...

 

من نمی توانم دنیا را...

متوقف کنم یا که تغییر بدهم...

و هرگز چنین قصدی هم ندارم...

من در هر گام...

به خودم نگاه می کنم...

و بعد از این...

مدام در حال تغییر خود هستم...

آن هم آن طور که دوست دارم...

پریشان و مشوش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/22 22:47 ·

به دریا سپردم نگاهم را...

تا گفته باشم...

حرف های را که در دل سنگینی می کند...

هر چه دورتر می شوم...

با نگاهم در امواج دریا...

جوشش در دلم بیشتر می شود...

من مرد غرق کردن افکارم...

در این امواج خروشان نیستم...

 

با قدم هایم بر لب ساحل...

تمام دلتنگی هایم را می نویسم...

می دانم کسی آن را نخواهد خواند...

و حتی این نوشته ها...

دیری نخواهد پایید که ...

پریشان و مشوش خواهد شد...

مثل دلم...

آنگاه بار دیگر به من باز خواهد گشت...

 

با بال خیال...

چون پرنده...

پر می زنم تا رویای تو...

اما چند قدم آن طرف تر...

پر شکسته با اولین موج...

بر می گردم به ساحل تنهایی...

من پرواز را فراموش کرده ام...

بی آن که با واژه فراموشی آشنا باشم...

نور بی نوری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/16 22:21 ·

زمستان دچار فراموشی شده...

برگ به برگ این دفتر را...

کسی انگار پاک می کند...

سپید سپید...

بی آن که برفی ببارد...

نوشته ها گنگ و گنگ تر می شود...

بی آن که اتفاقی افتاده باشد...

تنها اتفاق همین فراموشی است...

 

سال ها پیش این روزها...

هوا روشن تر از روزهای آفتابی بود..

انگار چشم ها بسته اند...

و در خلأ درون هر آدمی...

دیوار ها سپید شده اند...

هجوم نور بی نوری...

در چشمان بسته هر آدمی...

دنیا را کوچک کرده...

 

دنیایی سپیدی است...

هر چه بیشتر کنکاش کنی...

کمتر به کلمات و واژه ها...

دسترسی پیدا می کنی...

انگار قرار است آدمی...

خودش را حتی فراموش کند...

این گونه که در عمق خود...

این سپیدی بی پایان فرو می رود...

نیست شدن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/27 22:29 ·

در مسیر باد...

زیر آسمان شب...

به نظاره ماه نشستم...

حس مبهم زیبایی بود...

با خودم او را مرور کردم...

نمی دانم این چندمین بار بود...

دیگر از دستم در رفته ...

این مدل حساب کتاب ها...

 

می دانم که حالم خوب نیست...

من خودم را خوب می شناسم...

حتما اتفاقی در حال رخ دادن است...

که من دلتنگ شده ام...

و هر روز بیشتر و بیشتر...

این حس را در خودم درک می کنم...

اما از دستم دیگر کاری بر نمی آید...

بعضی مواقع باید فراموش کرد...

حتی اگر شده به ظاهر...

 

کاش می شد...

از مسیر باد رفت...

و تمام زمین را طی کرد...

و به هر کجا سرک کشید...

ماندن دیگر چاره نیست...

باید خالی شد از آه...

وگرنه تا همیشه خواهی سوخت...

شاید چاره نیست شدن است...

حادثه سکوت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/19 22:20 ·

سکوت...

این زجر آدم ها را...

آیا کسی پاسخ نخواهد داد...

چرا گاهی خطوط منحنی زندگی...

به یک باره چند نفر را...

سر راه هم قرار می دهد...

تا شاهد رنج هم باشند...

 

من هر بار که...

درد را در آدم ها می بینم...

دلم به عمق درد آن ها...

از خودم می گیرد...

کاش می شد کاری کرد...

اما از من تنها...

چه کاری بر می آید برای آدم ها...

خصوصا وقتی که...

درد آن ها من هستم...

 

کاش حال آدم ها...

یک هوای ابری خاکستری بود...

که بعد از چند روز...

به یک باره صاف و آبی می شد...

اما اینطور نیست...

و حافظه آدم ها کوتاه نیست...

اگر هم از حادثه سکوت بگذرند...

آن را فراموش نمی کنند...