از این همه غریبگی
کسی را نمی شناسم...
باور کن بین تمام آدم ها...
گم شده ام...
حتی خودم را به یاد نمی آورم...
گاهی در مواجه با خودم...
دقایقی به خودم خیره می شوم...
آئینه شرمگین می شود...
از این همه غریبگی...
بر روی زمین پرسه می زنم...
بال هایم را...
آدم ها با خود برده اند...
گاهی در میان دریایم...
غرقه اما مواج و آبی...
گاهی در میان بیابانم...
چون ریگ سوزان و پر تب و تاب...
گاهی در کوه ها هستم...
سنگی و سرد اما استوار...
گاهی در مرداب...
زلال اما راکد و سیاه...
کسی را نمی شناسم...
بال هایم را، آدم ها با خود برده اند...
و من ابری ترین آدم روی زمینم...
گاهی چنان می بارم که...
از من چیزی نمی ماند...
انگار من...
خاکستری ترین آدم روی زمینم...
که دیگر فراموش شده...