واژه های از جنس آسمان

از این همه غریبگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/04 22:17 ·

کسی را نمی شناسم...

باور کن بین تمام آدم ها...

گم شده ام...

حتی خودم را به یاد نمی آورم...

گاهی در مواجه با خودم...

دقایقی به خودم خیره می شوم...

آئینه شرمگین می شود...

از این همه غریبگی...

 

بر روی زمین پرسه می زنم...

بال هایم را...

آدم ها با خود برده اند...

گاهی در میان دریایم...

غرقه اما مواج و آبی...

گاهی در میان بیابانم...

چون ریگ سوزان و پر تب و تاب...

گاهی در کوه ها هستم...

سنگی و سرد اما استوار...

گاهی در مرداب...

زلال اما راکد و سیاه...

 

کسی را نمی شناسم...

بال هایم را، آدم ها با خود برده اند...

و من ابری ترین آدم روی زمینم...

گاهی چنان می بارم که...

از من چیزی نمی ماند...

انگار من...

خاکستری ترین آدم روی زمینم...

که دیگر فراموش شده...

و چتر های که

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/07 21:30 ·

با پاییز هم صحبت شده ام...

او که در حال من...

بوده و هست...

و من ناگزیر از همراهی با او...

تنهایی ام را بهانه می کنم...

تا چند سطری را...

در میان انبوه آدم ها...

با او هم صحبت شوم...

 

پاییز خوب می داند...

که آدم ها کجا تنها مانده اند...

و تا کجا قدم هایشان...

همراه او کشیده خواهد شد...

برای همین برگ هایش را...

در مسیر قدم های آدم ها...

فرش کرده...

برگ های که از سنگینی خاطرات می شکنند...

 

آسمان را یادم رفت...

همان که با حال هوای آدم ها...

می گیرد و می بارد...

و چتر های که...

برای خود فصل دارند...

اما همیشه بهانه ای هست...

تا فراموش شوند...

دلت که می گیرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/23 18:59 ·

دلت که می گیرد...

باید بنشینی و یکی یکی...

سنگ هایت را با خودت وا بکنی...

که با کدامیک از آنها...

کنار خواهی آمد...

و برای کدامیک از آن ها...

صبر خواهی کرد تا که برایت...

قابل هضم شود...

 

چاره ی دیگری نیست...

برای دل خودت هم که شده...

باید همیشه کوتاه بیایی...

یا که نه...

به کل فراموشش کنی...

ولی مگر به این راحتی است...

تا کجا می توان...

این طور نسبت به خود بی رحم بود...

همه آن چیز های که دوست داشتی...

و تمام آن رویاهایی را که ساختی...

ناتمام ول کنی...

 

دلت که می گیرد...

باید بنشینی و صبر کنی...

بگذاری زجه بزند...

به عالم آدم بد و بی راه بگویید...

تو را محکوم کند...

و تو همچنان آرام بمانی...

از درون بسوزی و آه بکشی...

خودت را بچزانی...

تا سر سوزنی از درد درونت کم شود...

آغاز فصل باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/13 19:11 ·

چند باران گذشته...

از نبودت...

فصل آخر باران بود...

و حالا...

باز آغاز فصل باران است...

با این تفاوت که...

حالا حس زیبایی دارد...

بر خلاف آن زمان که سرد بود...

 

بعد از این فقط...

فصل ها خواهند گذشت...

و خواهند گذشت...

نمی دانم تا کجا...

اما من در این خلع...

همچنان در خود فرو می روم...

در عمق سیاهی...

در عمق تباهی...

 

کاش کسی بود...

تا مرا نجات دهد...

اگر دیر شود...

سیاه خواهم شد...

نه مثل شب...

مقدس...

شاید مثل ظلمت، تاریک...

شاید مثل نیستی، فراموش...

آلوده به هم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/30 19:15 ·

ما به هم آلوده ایم...

در خواب...

در رویاها...

در لحظه لحظه های زندگی...

ما به هم فکر می کنیم...

یا حداقل من اینطورم...

من یک بار برای همیشه...

به تو آلوده شده ام...

 

هیچ چیز نمی تواند...

این آلودگی را کم کند...

شاید سال ها بعد...

من هم دچار فراموشی شدم...

اما گمان نمی کنم آن زمان هم...

بتوانم تو را به یاد نیاورم...

اینطور که تو نیستی و هستی...

تا همیشه خواهی بود...

 

خودم را فراموش می کنم...

تو می شوم...

در تمام جاهای که می روم...

در واقع این تو هستی که می روی...

من فقط جزئی از تو هستم...

تو می روی و من ناخواسته...

به دنبال تو کشیده می شوم...

 

من تو هستم...

و تو من نیستی...

این جدایی و نبودن...

بر خلاف همیشه...

از ما من ساخته...

یک من نصفه و ناتمام...

که بعد تو...

حتی خودش خودش را نمی بیند...