واژه های از جنس آسمان

فصل عشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/15 19:04 ·

عشق سایه ندارد...

می آید...

دچار می کند...

و تا همیشه خواهد ماند...

حتی اگر کسی نفهمد که تو عاشقی...

حتی اگر خودت نخواهی عاشق بمانی...

و حتی اگر او نخواهد...

تو عاشقش باشی...

 

فصل عشق که بگذرد...

دیگر بر نخواهد گشت...

اما آدم های عاشق...

هر چند کوتاه...

از دور یا نزدیک...

به فصل عشق بر خواهند گشت...

هر چند که از فصل عشق...

فقط یک تصویر مانده باشد...

 

فصل عشق...

می تواند کوتاه باشد...

یا ادامه دار...

همه چیز دست خود آدم هاست...

که چطور با هم کنار بیایند...

و نگاهشان چقدر خالص باشد...

و تا چه زمانی خالص بماند...

 

من باور نمی کنم هرگز...

که عشق هم بمیرد...

فقط کم رنگ می شود...

از بس که آدم ها می ترسند...

به عشق فکر کنند...

پس در ظاهر هم که شده...

سعی می کنند عشق را فراموش کنند...

بهار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/31 19:04 ·

خداحافظ بهار...

یک روز عصر در میان دلتنگی آمدی...

و امروز عصر هم خواهی رفت...

من به این رفتن ها...

عادت دارم...

اما فراموش نمی کنم...

روزهای زیبایی را که...

می توانستم در تو تجربه کنم...

اما در چشم انتظاری بدرقه شأن کردم...

 

چطور می توانستم در نبود کسی که...

دنیا را برایم معنی می کرد...

به بهار فکر کنم...

به سبز شدن رویاهای که...

در میان باد به هر سو کشیده می شد...

و گاهی می رفت...

آن گونه که هرگز نیامده بود...

 

گذشتی و گذشت...

آن چنان که سال ها بر من گذشت...

و من همچنان تمام امروزها را...

به تو فکر می کنم...

تو اما در کدام رویا سبز شده ای که...

من نمی توانم تو را هنوز...

و هنوز و هنوز ببینم...

 

اگر تمام امروز ها رفتند...

مثل همین بهار...

تو را در میان کدام فصل از زمستان...

پیدا کنم...

مگر جای قدم هایت را...

بعد هر فصل می توانم تازه نگه دارم...

با برف های نباریده...

که بعد رفتنت خواهد بارید...

چه کنم...

خرده احساس

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/09 19:12 ·

با تو...

هنوز درگیرم...

سر خرده احساسی که...

در من جا خشک کرده...

نه بد بد می شوی برایم...

نه خوب خوب...

نه می توانم فراموشت کنم...

 

شاید اگر نمی دیدم تو را...

به خودم می گفتم...

تو فقط یک خوابی...

اما چه کنم که من...

در آن چشم ها غرق شدم...

و برای همیشه...

همانجا ماندنی شدم...

 

چگونه می توان...

سطر به سطر حرف زد...

و تو را...

حتی در یک سطر...

بعد از این همه روز...

به یاد نیاورد...

آن هم بعد از این همه...

رویا بافتن...

 

من آدم فراموش کردن نیستم...

ممکن است سکوت کنم...

و یا حرفم را...

در خودم برای همیشه فرو ببرم...

اما حداقل...

به خودم هم نمی توانم دروغ بگویم...

دوست داشتن که...

دروغ گفتن ندارد...

کاش کاش کاش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/27 19:07 ·

کاش می شد تمام مسیر زندگی را...
به عقب برگشت...
مثل یک تکه فیلم...
که از آخر به اول پخش می شود...
شاید اینطور آخر هر سکانس...
یک لبخند باشد...
که به کل فراموش می شود...
مثل همان قبل هر دیداری...
که هیچ چیز اتفاق نیفتاده...
مثل همان نبودن محض...

اگر این اتفاق می افتاد...
آدمی از لحظه های خداحافظی...
از تلخترین اتفاقات...
به سمت شیرین ترین لحظه ها بر می گشت...
و در ابتدا یک جایی...
بین اولین دیدارها...
همه چیز ناگهان محو می شد...
و آدمی همان طور به عقب بر می گشت...
تا جایی که یکی پس از دیگری...
غم های زندگی اش کوچک و کوچک تر می شد...

کاش کاش کاش...
تمام این رویاها واقعیت داشت...
تا بزرگترین درد هر آدمی...
همان بزرگ شدنش بود...
نه تجربه تلخ از دست دادن...
آن هم وقتی...
تمام خاطرات که داشتی...
هر لحظه جلوی چشمت باشد...
باور کن محو شدن رویا به رویا...
آسان تر از تنها ماندن است...

عمق چشمانت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/25 18:52 ·

چنان در تو محبوسم...
که پرواز را فراموش کرده ام...
و فقط نوری را می جویم...
تا در تاریکی محض تنهایی...
اندکی تو را ببینم...
انصاف نبود...
دلتنگی شود نتیجه عشق...
آن هم وقتی بی هیچ منتی...
من دوستت داشتم برای همه عمر...
حالا هم دوستت دارم اما بی شرط رسیدن...

گاهی یک خاطره...
به اندازه یک عمر زندگی...
می ارزد...
و تو برای من...
همان خاطره خواهی ماند تا همیشه...
دیگر هرگز به این فکر نمی کنم...
که چرا به هم نرسیدیم...
که شاید رسیدن پایان است...
تو بهترین خواهی ماند...
بی آن که هرگز لمست کنم...

می دانم چشم هایت را...
نمی توانم فراموش کنم...
چشمهایت...
برای اولین بار و آخرین بار...
بهترین آینه ای بود...
که من خودم را...
در آن دیدم...
بعد از تو نگاهم را...
در هیچ چشمی عمیق نخواهم کرد...
تا عمق چشمانت را فراموش نکنم...