قصه برگ ها
پشت پنجره بسته...
پاییز همچنان نفس می زند...
گاهی زرد و گاهی قرمز...
و در آخر بوسه ای را...
حواله باد می کند تا...
آن را تقدیم زمین کند...
و این گونه بوسه ها...
در زیر پای عابران می شکنند...
چه نفس های که...
در خاطر برگ ماند...
نفس های غمگین و دلتنگ...
اینقدر غمگین که...
برگ سبز را به یک باره خشکاند...
و همانطور دلتنگ...
در میان باد و باران...
به دست فراموشی سپرده شد...
قصه برگ ها...
قصه آدم هاست...
حرف های که گاهی خورده شد...
و گاهی آهی سوزناک...
قصه آدم های که...
در خاطر برگ ها ماند و ماند...
تا حجم سنگین این حرف ها...
برگ را رنگ به رنگ کرد و...
به دست باد سپرد...