واژه های از جنس آسمان

در نفس های باد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/12/16 00:13 ·

بوی تند یک غریبه...
در نفس های باد...
سراسیمه می گذشت از میان...
شاخ های که تازه بیدار شده بودند...
گرمای این خبر...
تشنه تر می کند زمین را...
که هنوز بوی باران را...
درست و حسابی نفس نکشیده...

صدای پای فصلی که...
هنوز نرفته...
از همین حوالی می آید...
من این رنگ خنثی را...
تا همیشه می ستایم...
شاید چون خود را...
همرنگ این فصل می دانم...
البته گاهی هم سیاه...

شب ناآرام...
خبر از باران داشت...
برای انتهای فصلی که...
بار دیگر...
چشم انتظار ماند...
و این سمفونی زندگی بود...
که بی وقفه می نواخت...
برای همه آنها که گوش سپرده بودند...

به وسعت کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/19 22:58 ·

بعد از این همه...

هنوز حس زیبایی دارم به تو...

توأمان با دلتنگی شیرین...

و اندوهی که کم نشده...

اما اندک اندک مرا...

در خود خواهد بلعید...

من این همه را به نام تو...

هر بار نفس می کشم...

 

به تو فکر می کنم...

هنوز و همیشه...

که بی تو چیزی سخت...

گلویم را خواهد فشرد...

نه به قصد کشتن...

که به قصد ذره ذره آب کردن...

به تو فکر می کنم...

به وسعت کلماتی که به زبان نمی آیند...

 

در من کلماتی است...

که هنوز پنهان مانده اند...

گویی جز تو...

کسی نباید آنها را بشنود...

و من با تمام خصلت هایم...

با تمام عادت ها و لغزش ها...

هنوز تو را دوست دارم...

و جز تو به کسی فکر نخواهم کرد...

قصه واقعی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/04 22:37 ·

شاید نامت را...

در کتاب های زیادی بتوان یافت...

اما داستان من با تو...

با تمام داستان های دنیا فرق دارد...

حتی با نام تو...

می توان قصه های مختلفی نوشت...

هر مقطع از آشنایی ما...

خود یک قصه جداست...

 

حتی همین حالا هم...

قصه ای تازه آغاز شده...

جدا از تمام قصه های اخیر...

شاید نامت را...

به ظاهر در این کلمات...

جا نداده باشم...

اما حرف به حرف این کلمات...

از تو یاد می کنند...

 

قصه آشنایی است...

شاید بارها...

در رمان های مختلف خوانده باشیم...

اما این خود قصه واقعی است...

قصه ای که جریان دارد...

زنده است و نفس می کشد...

نه قصه ای که...

در کتاب ها محبوس شده...

یک آسمان کلمه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/13 22:14 ·

گوری کنده ام در خودم...

برای کلماتی که...

هنوز زنده اند و نفس می کشند...

تا زنده به گور کنم...

هر امیدی را که سرآغاز...

یک رویای تازه است...

باید پایان داد به هجوم کلمات...

وقتی قرار است تنها بود...

 

یک آسمان کلمه...

در میان تاریکی هر شب نهفته...

اگر قرار باشد کسی...

با حرف های من آشنا شود...

باید پیش از آن...

آن حرف ها را بارها...

در خود زمزمه کند...

وگرنه مرا نخواهد فهمید...

 

چند نفر از ما آدم ها...

تا به حال در این دنیا...

مقابل آئینه ها ایستاده ایم...

تا به حرف های چشم خود...

گوش فرا دهیم...

اصلا چند نفر از ما...

جرات چشم در چشم شدن را...

با خود داشته ایم...

بوی سکوت و مرگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/07 22:47 ·

بوی سکوت و مرگ می دهد...

این روزهای ساده...

انگار بر ارابه های زمان...

نعش زندگی را می برند...

می برند تا به خاک بسپارند...

چه بلای سر آدم ها آمده...

که این گونه آرام...

در مراسم تشییع خود شرکت می کنند...

 

پس چرا کسی در قبرستان دنیا...

در آن گوشه اش که...

نرگس ها شکفته اند را ندیده...

چرا دیگر از میان گل های نرگس...

کسی نفس عمیقی نمی کشد...

تا امید را...

در ریه های زندگی جاری کند...

چرا دیگر هیچ چیز بوییدنی نیست...

 

چرا اینگونه آرام و ساده می میریم...

مگر زندگی سرشار از جنبش نیست...

نام عشق را چه کسی...

بر سر زبان ها انداخت...

وقتی قرار نیست کسی عاشق شود...

چرا این همه آدم های اشتباه...

در زندگی به هم می رسند...

و چه ساده می گوییم ببخشید اشتباه شد...