واژه های از جنس آسمان

بین من و شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/02 22:22 ·

در تاریکی شب...

بر صفحه سیاه شب...

نام کسی را نوشتم...

تا برای همیشه بماند به یادگار...

این یک راز هست...

بین من و شب...

که ممکن است تا همیشه...

ناگفته بماند...

 

من در شبی سپید...

پا نهادم در سیاهی شب...

رد پایم هنوز هم...

بی اثر مانده.‌..

انگار که هرگز نیامده باشم..‌.

با شب خواهم ماند...

همانطور که شب...

برای من مانده...

 

هر آدمی در خود یک شب دارد...

که با تمام سیاهی اش...

خود را در آن می بیند...

اگر توانست با خود...

از میان آن شب بیرون بیاید که هیچ...

اما اگر خود را هر بار...

در میان آن شب جا گذاشت...

یعنی تمام عمر خود را بدهکار است به خود...

سپید مثل این کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/30 22:36 ·

پاییز ناتمام را...

دست چه کسی بسپاریم امشب...

به دست بلندای شب یلدا...

یا به دلتنگی فرداهای که...

روز به روز بلند تر خواهند شد...

امشب که تمام شود...

سلام خواهم کرد به زمستانی که...

هرگز نرفت تا بخواهد برگردد...

 

دل خون تر از انارم... 

خون دلی که...

ترک برداشت و سوخت...

اما فراموش نکرد شب یلدایش را...

ماند و ماند...

تا بار دیگر رسید به زمستان...

پس سلام بر زمستان...

سلام بر روزهای بی برگی...

 

سپید نماندم...

که هیچ سوختنی پایانش سپیدی نیست...

از سیاهی گذشتم و خاکسترم ماند...

می دانم برف خواهد بارید بر من...

و سپیدم خواهد کرد...

سپید به رنگ این کلمات...

همانطور که سال ها گذشت...

و سپید نوشت در دفتر آدم ها...

هم رنگ شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/26 22:15 ·

بگذار به تدریج...

تاریکی هجوم بیاورد...

این روزها ارزش دیدن ندارند...

بگذار همیشه شب باشد...

تا چشم ها در میان نور...

برای هیچ پرسه نزند...

بگذار آن گوشه روشن دل هم...

هم رنگ شب شود...

 

هر چه تاریک تر...

عمق تنهایی بیشتر...

در تاریکی نهایتی وجود ندارد...

هر کجا بخواهی خواهی رفت...

بی آنکه محدود باشی...

چشم هایت را که ببندی...

همان‌جایی خواهی بود که...

همیشه آرزو داشتی...

 

آری واقعی نیست این دنیا...

نه دنیای ما آدم های اهل تاریکی...

نه دنیای آدم های اهل روشنایی...

هیچکدام واقعی نیست...

چه بخواهی چه نه...

خواهد گذشت و رنگ خواهد باخت...

مثل قاب عکس روی دیوار...

که سالهاست خاک می خورد...

باران و جاده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/04 21:19 ·

شب و جاده...

تو و جاده...

باران و جاده...

می بینی جاده ها تا کجا کشیده شده اند...

همین که قدم بر می داری...

یا حتی رویایی را از سر می گیری...

پا در جاده می گذاری...

انگار آدمی همیشه در حال رفتن است...

 

به آدم ها حق می دهم...

اگر گفتند خداحافظ...

لبخند می زنم...

چون یاد گرفته ام که...

رفتن حق هر کسی است...

آدم ها با هر رفتاری...

حالا برایم قابل احترام هستند...

 

جاده ها را...

کم کم درک می کنم...

و رفتن برایم دیگر پیچیده نیست...

صبور تر از همیشه...

در جاده ها قدم می گذارم...

انگار من هم...

جزئی از همین جاده ها شده ام...

که رفتن آدم ها را همیشه تاب آورده اند...

آغاز فصل باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/13 19:11 ·

چند باران گذشته...

از نبودت...

فصل آخر باران بود...

و حالا...

باز آغاز فصل باران است...

با این تفاوت که...

حالا حس زیبایی دارد...

بر خلاف آن زمان که سرد بود...

 

بعد از این فقط...

فصل ها خواهند گذشت...

و خواهند گذشت...

نمی دانم تا کجا...

اما من در این خلع...

همچنان در خود فرو می روم...

در عمق سیاهی...

در عمق تباهی...

 

کاش کسی بود...

تا مرا نجات دهد...

اگر دیر شود...

سیاه خواهم شد...

نه مثل شب...

مقدس...

شاید مثل ظلمت، تاریک...

شاید مثل نیستی، فراموش...