واژه های از جنس آسمان

تلاقی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/21 19:11 ·

شب را...

در جاده ای بدرقه کرده ام که...

روزگاری نه چندان دور...

از تو در آن...

خاطره ای کوتاه سرودم...

و لبخندی کشدار...

اما کوتاه را...

برای مدتی با خودم همراه کردم...

 

من بوی عشق گرفته ام...

در میان آدم ها که می روم...

همگی یک جور دیگر...

به من نگاه می کنند...

انگار در من...

معجزه ای رخ داده باشد...

یا که کسی را می بینند به زیبایی تو...

 

شاید من در جایی اشتباه...

و در روزگاری اشتباه تر...

در مسیر تو قرار گرفتم...

کاش می شد برگشت...

و دفتر تلاقی آدم ها را خواند...

تا به وقتش...

در جایی مناسب...

و زمانی دقیق...

دوباره به هم سلام گفت...

 

دلم بار دیگر...

پرواز می خواهد...

برای گذشتن از مرز چشم های که...

جهان در آن زیباتر بود...

برای گرفتن دست های که...

به گرمی تابستان بود...

نه احوالی که سرد بود...

به سردی زمستانی که گذشت...

قاصدک

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/08 19:06 ·

فصل پرواز قاصدک هاست...

در این دنیای بی خبری...

کاش خوش خبر باشند قاصدک ها...

تا هر کجا که رفتند...

شاهد لبخند ها باشند...

شاید این روزها...

هر عصر که باد...

قاصدک ها را با خود می برد تا دورها...

وقتی بر می گردد لبخند به لب باشد...

نه دل سوخته از خبر بی خبری...

 

پنجره ها...

رو به کدام راه باز شده اند...

وقتی هنوز نسیمی...

برای جلا دادن به روح آدمی...

از هیچ جاده ای نمی وزد...

 

مگر آدم ها...

چقدر از هم دور شده اند...

که قاصدک ها...

در دستان باد مدام...

دست به دست می شوند...

اما به مقصد نمی رسند...

 

عمر قاصدک کوتاه است...

اندازه یک خبر...

بعد از آن دیگر کسی...

قاصدک را نخواهد دید...

اما قاصدک در دل زمین...

آرام خواهد گرفت تا سال دیگر...

لبخند ها بیشتری را ببیند...

باید تنها بود

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/07 19:21 ·

باید تنها بود...

آدمی یک نفر بیشتر نیست...

حتی اگر در میان هزاران نفر باشد...

باز خودش است و خودش...

باید گذاشت آدم ها تنها بمانند...

باید گذاشت رفتنی ها بروند...

نمی توان آدم ها را...

یک جا بند کرد...

 

رفتنی ها برای ماندن نیامده اند...

اگر اهل ماندن بودند که...

هیچوقت در جاده ها پا نمی گذاشتند...

مثل تکه های ابر...

در دل آسمان...

که همیشگی نیست...

و هر لحظه در حال رفتن هستند...

اگر می ماندند که دل آسمان نمی گرفت...

 

من که یاد ندارم آسمان...

برای بیشتر از چند روز...

آرام و آبی باشد...

همیشه تکه ای غم بوده...

همیشه دلتنگی بوده...

همیشه تنهایی بوده...

 

هیچ وقت هیچ آرامشی پایدار نیست...

آدم ها هم می آیند که بروند...

اگر آدمی اهل ماندن بود...

جاده ها تا انتهای دنیا...

ادامه دار نمی شد...

دل شکسته

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/01 19:09 ·

کبوتری غریب...

که نشست بر بام خانه...

از چه کسی خبر آورده بود...

مگر صلح سال ها پیش...

به مرگ عمیق دچار نشده...

پس چرا هنوز کبوتر ها...

در دل این آسمان...

و در پهنه ی دید آدم ها...

به پرواز در می آیند...

مگر صلح هنوز هم معنی دارد...

 

شاید آدم ها...

بار دیگر روی آورده اند...

به کبوتر و این پرنده صلح...

و شاخه زیتون...

اما مگر برای دل شکسته...

می شود میانجی‌گری فرستاد...

برای دل شکسته تاوانی...

به اندازه خود شخص هم کم است...

چه برسد به کبوتر...

و خبری نصف و نیمه...

 

من باور نمی کنم هنوز صلح را...

آن هم از کسی که...

راه شکستن را بلد شده...

حتی اگر طعم تلخ شکستن را...

خودش چشیده باشد...

چطور می توان اعتماد کرد...

به جاده ها...

وقتی آدم ها را به رفتن ترغیب کرده اند...

که حالا از آن ها...

درک معنی برگشتن را انتظار داشت...

دو فصل دیگر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/13 19:20 ·

یک جهان تنها...
یک آسمان خالی...
یک زمین بی سکنه...
به چه چیز می ارزد...
از هر گوشه ای دلتنگی می وزد...
در هوای سرد تنهایی...
دل کز می کند...
حوصله رویا بافی ندارد...
به زمستان نکشیده...
به مراسم خاکسپاری خاطره ها خواهم رفت...

اما چه باید کرد...
با فاصله ها...
تا زمستان دو فصل دیگر باقی است...
فصل دوم بهار...
و بعد از آن فصل اول خداحافظی...
مرگ خود رفتن است...
از میان این فصل ها...
زمستان فقط فصل سوگواری است...
که با لباسی سپید...
به وداع رویاها می رود...

شاید این بار...
باز کسی از میان همین...
فصل ها سلام کند به آسمان...
شاید این بار کسی که می آید...
از میان جاده ها نیاید...
کسی که راه ها را بلد باشد...
آدم ماندن نیست...
کاش هیچوقت جاده ها...
به دست آدم ها ساخته نمی شد...
شاید اینطور رفتن هم بی معنی می شد...