خاکستری ترین آدم
زنجیر می بافم...
کلمه به کلمه...
تا به بند بکشم...
این احساس سرکش را...
اگر از من بگریزد...
دنیا را به آتش خواهد کشید...
همین که از من برای یک عمر...
ویرانه ای ساخته، بس است...
تمام آسمان را...
نه یک بار که هزاران بار...
نوشتم میان حرف هایم...
تا آدم ها بدانند...
که من اهل این زمین خاکی نیستم...
گذرم افتاد به زمین...
به این حجم از تیرگی...
به این دلتنگی بی حد...
هیچ پرنده ای...
دیگر حوالی دلتنگی من...
آواز نمی خواند...
از سوز دلم...
هزاران تکه ابر بر آسمان نشسته...
من خاکستری ترین آدم این سرزمینم...
که آرزوی باران دارم...
برای شستن یک کلمه از هزاران...