واژه های از جنس آسمان

خاکستری ترین آدم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/18 22:18 ·

زنجیر می بافم...

کلمه به کلمه...

تا به بند بکشم...

این احساس سرکش را...

اگر از من بگریزد..‌.

دنیا را به آتش خواهد کشید...

همین که از من برای یک عمر...

ویرانه ای ساخته، بس است...

 

تمام آسمان را...

نه یک بار که هزاران بار...

نوشتم میان حرف هایم...

تا آدم ها بدانند...

که من اهل این زمین خاکی نیستم...

گذرم افتاد به زمین...

به این حجم از تیرگی...

به این دلتنگی بی حد...

 

هیچ پرنده ای...

دیگر حوالی دلتنگی من...

آواز نمی خواند...

از سوز دلم...

هزاران تکه ابر بر آسمان نشسته...

من خاکستری ترین آدم این سرزمینم...

که آرزوی باران دارم...

برای شستن یک کلمه از هزاران...

صبح های خاکستری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/23 22:55 ·

صبح های خاکستری...

با چشم های خواب آلود...

سلام می دهند به...

درختانی که...

تا نیمه بیشتر پیدا نیستند...

آواز سکوت...

در نزدیک ترین حد ممکن...

به گوش می رسد...

 

روزها این روزها...

کوتاه می آیند از بودن...

و شب ها در بلندترین حالت خود...

دیگر دوامی ندارند...

انگار که بودن هم...

جان ماندن ندارد...

همه رنگ باخته اند...

حتی دیگر خاکستری نیستند...

 

به لبخند فکر می کنم...

به حالتی که از سر عادت...

برای ما مانده...

بی آنکه معنایی داشته باشد..‌

شاید یک شهر آن طرف تر...

همه چیز فرق کند...

اما اینجا من دیگر...

در تصویر هیچ آئینه ای نمی گنجم...

کابوس سیاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/23 22:05 ·

من سیاه بودم...

که در میان نور آبی آسمان...

چشم هایم خاکستری می دید...

من ابری ترین هوای آسمانم...

اگر روزی ببارم...

جز اندوه نخواهد بود...

از من چیزی نخواهد رویید...

که اندوه من ریشه می سوزاند...

*

سهم من از تمام زمین...

مردابی است که...

خشکید و فراموش شد...

و هر رهگذری که قصد دیدن من کرد...

در میانه راه...

در من فرو رفت و هلاک شد...

که من مانده ترین احساس بودم...

و جز مرگ کسی مرا نمی پذیرفت...

*

زنده نخواهم شد...

هیچ نوری در سیاه چاله...

دوام نخواهد آورد...

هر بار که نوری به سمت من آمد...

ناپدید شد...

انگار هرگز نیامده بود...

و هیچ وقت وجود نداشت...

مگر در کابوسی سیاه...

مه شده ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/17 22:15 ·

به چشم های مه زده...

چگونه بفهمانیم که...

در امتداد این جاده...

کسی به انتظارش نیست...

چگونه حقیقت را کتمان کنم...

آن هم برای چشم های که خود دیده...

و حالا در انتظار گمشده اش...

جاده ها را می کاود..‌.

 

پشت این جاده مه گرفته...

راه بسیار است...

اما آن راهی که باید...

دیگر وجود ندارد...

انگار که به یک باره...

ناپدید شده باشد...

همانطور که به یک باره...

خود را در آن حس کردم...

 

شاید هم من...

مه شده ام...

در میان دنیای خاکستری افکار...

و با ذره ذره خاطره ها...

در انبوهی از خودم گم شده ام...

و به یاد نمی آورم...

آخرین تصویری را که...

در آئینه دیده بودم...

از این همه غریبگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/04 22:17 ·

کسی را نمی شناسم...

باور کن بین تمام آدم ها...

گم شده ام...

حتی خودم را به یاد نمی آورم...

گاهی در مواجه با خودم...

دقایقی به خودم خیره می شوم...

آئینه شرمگین می شود...

از این همه غریبگی...

 

بر روی زمین پرسه می زنم...

بال هایم را...

آدم ها با خود برده اند...

گاهی در میان دریایم...

غرقه اما مواج و آبی...

گاهی در میان بیابانم...

چون ریگ سوزان و پر تب و تاب...

گاهی در کوه ها هستم...

سنگی و سرد اما استوار...

گاهی در مرداب...

زلال اما راکد و سیاه...

 

کسی را نمی شناسم...

بال هایم را، آدم ها با خود برده اند...

و من ابری ترین آدم روی زمینم...

گاهی چنان می بارم که...

از من چیزی نمی ماند...

انگار من...

خاکستری ترین آدم روی زمینم...

که دیگر فراموش شده...