واژه های از جنس آسمان

خاکستری ترین کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/21 22:44 ·

به دریا می روم...

به طوفان امواج تنهایی..‌

به عمق پاییز سرد...

برگ به برگ جا میگذارم خاطراتم را...

در پس توهای عمر خاکستری...

دیگر بعد از این...

رنگ نخواهد گرفت رویاهای خشکیده...

بعد از این سقوط است و سقوط...

 

فردا که پاییز برود...

چیزی باقی نخواهد ماند از او...

و بعد از این...

تا همیشه همه چیز...

فقط دوره خواهد شد...

مثل کتابی که بی سرانجام ماند...

و هر بار خوانده می شود تا...

شاید پایانی خوش پیدا کند...

 

به دریا می روم...

به آسمان...

در میان ابرها فریاد خواهم زد...

تا صدایم را در خاکستری ترین کلمات...

و در عین سکوت ماندگار کنم...

شاید روز کسی آن را...

به گوش باران رساند...

همان بارانی که...

در آن به تنهایی قدم خواهی زد...

ابرهای خاکستری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/08 21:28 ·

سال ها زندگی کرده ایم...

در ابرهای خاکستری...

گاهی بارانی...

گاهی فقط تیره...

دل های ما شکل ابر شد...

خاکستری و تیره ای...

اما زمانی برای باریدن نبود....

هر چه بود گذر بود...

 

ما از چه سرزمین های که...

گذشتیم و نگذشت از ما...

گوشه ای از آن سرزمین...

در ما سبز شد و رنگ رویا گرفت...

و بعد دچار پاییز شد...

حالا اما سال هاست که...

سرزمینی سیاه و سپید است...

و سرد مثل زمستان...

 

چند سال دیگر باید بگذرد...

تا آن سرزمین ها دور شوند...

چقدر دیگر این سرزمین...

وسعت خواهد گرفت...

و دل چه قبرستان بزرگی خواهد شد...

برای آدم های که...

هم مرده اند...

و هم زنده اند...

رنگ آزادی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/12 21:45 ·

همچون پرنده ای...

در آسمان پاییزی آزادم...

اگرچه...

رنگ آزادی ام خاکستری است...

اما بهتر از سیاهی مطلق است...

آنجا که چشم نمی بیند و...

دل می پژمرد...

 

گاهی از پرواز خسته می شوم...

گاهی رویاهایم را...

تنها می گذارم...

اما از خودم که نمی توانم بگذرم...

گاهی با خودم رو به رو می شوم...

و از تو می پرسم...

می دانم جوابی ندارم...

اما چه کنم که هنوز در من ریشه داری...

 

مثل آسمان...

در من هزاران رویا...

می جوشد و می لولد...

اما من دیگر...

قصد رویا بافتن ندارم...

که هر چه بافتم به تنم زار زد...

و به من نیامد...

یک گوشه از آسمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/19 19:23 ·

دلتنگی...

مثل ابرهای خاکستری است...

که نه می توانند بروند...

نه می توانند ببارند...

هر چه باشد...

در دل آسمان گیر کرده اند...

هر جا بروند باز...

در یک گوشه از آسمان خواهند بود...

 

اصلا مگر باران...

از دلتنگی آسمان کم خواهد کرد...

اصلا مگر هر خاطره ای...

از یاد رفتنی است...

دوست داشتن که...

لباس نیست کهنه شود...

دوست داشتن احساسی است که...

در سلول به سلول آدمی نفوذ خواهد کرد...

 

آسمان صاف می شود...

اما فراموش نخواهد کرد...

باز ابری می شود...

باران خواهد گرفت تمام خاطره هایش را...

این چرخه ادامه خواهد یافت...

مثل گردش دنیا...

چون قرار نیست به پایان برسد...

اما به نیمه چرا...

اعماق چشم هایش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/17 18:45 ·

در سیاهی هم می توان نوشت...

در عمق تاریکی هم...

می توان خوشحال بود...

همانطور که در اعماق چشم هایش...

می توان فرو رفت و فرو رفت...

و تمام حرف دل را...

در آن خواند و زمزمه کرد...

 

بله...

هنوز هم در عمق خاطره ها...

می توان لبخند زد...

می توان درد دل کرد...

شعر خواند و چای نوشید...

می توان اشک ریخت...

بله همچنان می توان زندگی کرد...

بی آن که یادت باشد تنهایی...

 

به ابر های خاکستری نگاه کن...

شب را تاریکتر کرده اند...

اما همچنان رویاها...

در دل سو سو می زنند...

باران هنوز هم...

بوی او را می دهد...

و خنکای هر نسیم...

نام او را عمیق تر زمزمه می کند...