واژه های از جنس آسمان

ماه پشت ابر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/30 18:47 ·

به ماه می مانی...

هستی و نیستی...

گاهی پشت ابرها...

و اغلب دور...

سهم من از تو...

فقط یک آسمان رویاست...

که تو در آن...

به هر کجا که بخواهی...

مرا می کشانی...

 

من به...

دوست داشتن تو قانعم...

اما گاهی...

نمی توان به ماه پشت ابر...

قانع شد...

گاهی باید نزدیک بود...

نزدیک نزدیک...

به اندازه ای که...

چشم ها در هم گره بخورند...

 

گاهی به آسمان خیره شو...

حتما صدایم را خواهی شنید...

که نامت را با خود زمزمه می کنم...

نگاه نکن که...

مثل شب تاریکم...

آسمان با ماه تماشایی است...

وگرنه آسمان شب که دیدن ندارد...

آن هم با تمام ستارهایش...

بید مجنون

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/16 19:15 ·

در میان خلسه بیداری...

از فکر بید مجنون گذشتم...

ما هر دو...

پابند شده بودیم...

در زمینی که عاشق شدیم...

رقص در باد و لبخند...

تنها جواب ما به آدم ها بود...

برای ما گذشتن غیر ممکن بود...

که ما از جنس باختن نبودیم...

 

با باد رقصید و لرزید...

نه یک بار که سالها...

در فکرش به پرنده شدن اندیشید...

از خاک دل کند...

و از مرز خیال گذشت...

آزادتر از هر زمانی...

در آسمان چرخید و چرخید...

و چشم ها را بست...

تا خود او رفت و رفت...

 

هیچ کس...

در هیچ رویایی نبود...

رویاها خالی تر از همیشه...

در دالانی تاریک...

ادامه دار شده بود...

اما نه صدایی بود و نه تصویری...

انگار بید مجنون...

هیچوقت رویایی نساخته بود...

شاید هم کسی...

رویاها را با خود برده بود...

خالی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/09 19:24 ·

تو را دوست دارم...

بیشتر از همه آن چیزهایی که...

تو دوستشان داری...

بیشتر از آن چه که فکر کنی دوستت دارم...

و این همان چیزی است که...

نگذاشته من...

جز چشم های تو چیزی را به یاد بیاورم...

 

چیزی تغییر نکرده...

من هنوز همان هستم که بودم...

همان که دلش برای صحبت با تو...

قنج می رفت...

و برای دیدنت حتی در رویاهایش...

خودش را گم می کرد...

من هنوز به تو...

و نبودنت عادت نکردم...

 

آسمان را در هم می فشارم...

همانطور که تو...

دلم را...

بغض آسمان می ترکد...

شب و نیمه شب می غرد...

اما من نمی توانم خالی شوم...

در من تو نشسته ای...

من چگونه می توانم از تو خالی شوم...

با این همه سرعت که...

زندگی رو به فردا در حرکت است...

اگر جایی گلی رویده بود...

چگونه باید ایستاد و لحظه ای...

از این زندگی لذت برد...

چرا نباید ما آدم ها...

اندکی توقف کنیم...

تا زندگی را در دستانمان لمس کنیم...

 

ما تا کجا...

قرار است فقط برویم و برویم...

مگر اینجا و لحظه اکنون...

چه چیز کم دارد...

که ما به بهانه آن...

تمام امروز ها را پشت سر می گذاریم...

مگر امروز همان فردای دیروز نیست...

 

احساس می کنم...

در میان یک خواب طولانی...

تنها مانده ام...

بی هیچ رویایی...

برای همین نمی توانم جایی بروم...

و با کسی درد و دل کنم...

بله من در دنیای خودم تنها مانده ام...

 

اگر قرار بر این باشد...

من تا همیشه اینطور خواهم ماند...

تنها و در دنیای خودم...

در میان یک خواب طولانی...

که از هر طرف آن...

تا بی نهایت کسی نیست...

انگار که تنها آدم ساکن آسمان باشم...

حال و هوا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/17 19:09 ·

یک آسمان پر ابر...

و بارانی گاه گاهی...

و هوای خنک تابستانی...

هر کسی را دلتنگ می کند...

برای یک قدم زدن رویایی...

اما در واقعیت...

نه در دنیای خاکستری رویا...

 

امروز هوا، هوایی شده...

برای تمام کسانی که...

این روزها همدیگر را دارند...

و غم انگیز...

برای همه ما آدم های تنها...

جالب نیست آیا...

یک هوا و دو حال و هوا...

 

سرزمین رویاها...

همه این ها را دارد...

هر لحظه می توان رویا ساخت...

با هر حال و هوایی...

و با هر کسی که دوستش داریم...

اما دنیای زیبای نیست دنیای رویا...

تا وقتی که واقعیت پیدا نکند...

 

نمی توان به آدم ها اعتماد کرد...

که آن ها هم مثل هر هوایی...

روزی هوایی می شوند...

می روند و بار دیگر...

هرگز تکرار نمی شوند...

حتی اگر تکرار شوند هم...

دیگر آن حال هوای گذشته را ندارند...