واژه های از جنس آسمان

نا آرامم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/17 19:09 ·

نا آرامم...

مثل دریایی که...

در ظاهر آرام است...

اما در داخل خود...

دچار طوفان شده...

و موج به موج خود را...

می کوبد بر شن زار سرد ساحل...

بر می گردد و باز...

مثل کسی که چیزی یادش آمده باشد...

بار دیگر خود را می کوبد بر ساحل...

 

چه بی رحم است...

ساحلی که...

به تماشای این وضعیت ایستاده...

و برای آرام شدن دریا...

سکوت کرده...

و رد چنگ های دریا را...

هر بار با بی‌خیالی خود پر می کند...

تا عمق دردش را نبیند...

 

نا آرامم...

مثل آسمانی که...

صاف و آبی است...

اما پر از تشویش باد است در خود...

و به روی خودش نمی آورد...

که به اندازه عمق خود...

دلتنگ است...

دلتنگ شب و ماه...

دلتنگ زمانی که همه چیزی که میخواست...

در کنار خود احساس می کرد...

 

چه بی رحم هستند خاطرات...

که از او فقط یادش را...

مثل چشمه ای روشن...

در ذهن جاری می کنند...

بی آن که بتوانی...

لحظه ای لمسش کنی...

و بی وقفه می گذراند از مرز خیال...

تمام گذشته ای را که...

تکرارش در آینده...

متوقف مانده...

سقف آسمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/05 19:25 ·

از میان قطره های باران...

می توان رسید به ابرها...

در میان دنیای خاکستری مه آلود...

که در اندیشه زمین...

با آسمان لج کرده...

و آفتاب را...

در لا به لای ابرها...

چشم انتظار نگه داشته...

پرواز متوقف نشده هنوز...

فقط چشم ها...

کوتاه آمده اند از بلند پروازی...

 

سقف آسمان...

در روزهای ابری...

کوتاه تر از هر زمانی است...

آنقدر پایین که...

می توان غم را در چشمانش دید...

و با هر بار نوازش...

تنهایی اش را لمس کرد...

کاش ماه در ارتفاع دور نبود...

کاش فاصله ها باران بودند...

تا در وقت دلتنگی به زمین می آمدند...

 

اما مگر در این ارتفاع پایین...

می توان دست دراز کرد...

سمت رویاهای بلند...

رویاهای که روزی روزگاری...

با ماه هم قدم بوده اند...

و حالا سرگردان تر از تکه ای ابر...

در پی زمینی هستند تا سر بر آسمانش بسایند...

و بر بالینش زار زار بگریند...

تا اندکی سبک شوند...

از دنیای درد و تنهایی...

شعری از ته دل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/03 19:17 ·

از چشم پرنده ای سیاه...
قصه ای تازه خواندم...
قصه ای بی پایان...
که فقط می توان با آن...
در میان رویاها سیر و سفر کرد...
مگر زندگی چیست...
لمس یک شعر زیبا...
در غالب احساس ناب...
که نامش شده دوست داشتن...
اما تا کجا...

چه پرواز زیبایی خواهد بود...
نشستن بر بالین رویایی...
که همه عمر تو را...
تنها نگذاشته...
اما تو هم نتوانستی لمسش کنی...
مثل غریبه ای که...
هر بار سمتش دست دراز کردی...
قدمی فاصله اش را بیشتر کرد...
تا کجا خواهد رفت...
دوری مگر چقدر خواستنی تر است...

من هنوز...
همان آسمانم...
و آسمان خواهم ماند...
جوری که هم باشم و هم نباشم...
تا در دلم باشی و ندانی...
که نزدیکتر از هر کسی...
برای دیدنم باید چشم ها را ببندی...
و تمام وجود احساس شوی...
آن وقت مرا در ورای وجودم لمس خواهی کرد...
مثل شعری از ته دل...

آسمان آزاد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/14 19:09 ·

آسمان آزاد...
آبی و بی انتها...
امروز دلتنگ چه کسی است...
که اینطور یکدست آبی شده...
باران کجاست تا ببیند...
عاشق شدن بی انتهاست...
هزار فصل هم که بگذرد...
عاشقی آسمان...
همین رنگ خواهد بود...
فقط باید با چشم دل دید...

من آبی ام...
به رنگ آسمان...
اما در میان رویای شب مانده ام...
جای حوالی خودم...
آنجا که کسی...
در من پرسه می زند...
کاش مسافر بودم...
می گذشتم از خودم...
و از رنگ آبی آسمان...
تا آنجا که مرز رهایی است...

آدم ها آسمان را...
دوست دارند...
اما نمی توانند در آن رویا بسازند...
شاید چون مادی نیست...
و شکل نمی پذیرد...
آسمان جای ساختن مکان نیست...
آسمان هست و نیست...
آسمان بی انتهاست...
جای برای پرواز...
با دو بال آزاد...

بگذر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/03 19:12 ·

بگذر...
از این حجم سنگین صدا...
پنجره را ورق بزن...
فصل بعد زندگی...
در دستان آسمان است...
نگاهت را از دیروز بدزد...
آماده زایش دوباره روح باش...
بهار بی خود نیامده...
با بهار بگذر از خودت...
بگذار روزگار در پی تو پر از گرد و خاک شود...

یک صفحه سپید...
حتی بزرگتر...
یک دنیای سپید را...
دوباره رنگ آمیزی کن...
گاهی رنگ ها در هم خواهند شد...
و تصویری خواهند ساخت...
که دلخواه نیست...
اما هنوز در مقابل تو...
صفحات زیادی سپید مانده...
خودت را ورق بزن...

یک آسمان پر از ابر...
اگر نبارد...
تا همیشه نخواهد ماند...
باد هیچ وقت بیکار نخواهد نشست...
خواهد گذشت...
از آسمان آبی...
از میان سقفی از ابر...
از زمین و زمان...
از هر کجا که بخواهد خواهد گذشت...
ماندن تکلیف باد نیست...