واژه های از جنس آسمان

آدم های لجباز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/05 23:51 ·

نمی توان تنها...

در گستره یک آسمان...

به پرواز فکر کرد...

خصوصا وقتی بال های پروازت را...

قیچی کرده اند با...

فعل نبودن و رفتن...

انگار کسی که زورش بیشتر بود...

چیزی را که دوست داشتی از تو گرفته...

 

پرواز تنها در آسمان...

جز خیالی زودگذر نیست...

تمام آسمان را هم که...

طی کرده باشی...

باز یک گمشده هستی...

در این آشناترین سرزمینی که...

تمام عمر فکر می کردی...

آن را کامل شناختی...

 

هر آدمی، کودکی است لجباز...

که مشت هایش را گره کرده...

و در دست هایش...

نام های آشنا را سفت گرفته...

که نمی خواهد کسی آن را ببیند...

همان های را که جایی در این حوالی...

گم کرده و دستانش را خالی کرده اند...

اما باورش برای آدم های لجباز سخت است...

حق دل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/02 16:13 ·

با یک پنجره بسته...

به استقبال آسمان خواهم رفت...

بی هیچ کلامی...

و فقط با نگاه مقطع و گاهی بریده...

این عالم آبی و و سرشار از سکوت...

هر نگاهی را...

در خود غرق خواهد کرد...

انگار که در عمقش حسی مسخ شده باشد...

 

بسیار دور...

بسیار نزدیک...

بی انتها و بی آغاز...

بسیار شبیه حال آدم هاست...

کسی از لحظه ای آن طرف ترش...

با خبر نیست...

که به کجا خواهد کشید راهش را...

و پر از رویاهای باطله است...

 

من این پنجره را...

خواهم گشود رو به آسمان...

و راحت به پرواز در خواهم آورد...

این کلمات مانده در سیاهی را...

که پرواز حق دل است...

حتی اگر شکسته بال باشد...

نمی خواهم در من بماند...

و به آسمان فکر کند...

سنگ شدن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/15 21:41 ·

دلم می خواست...

از قالب سنگی خودم...

بیرون بیایم و سبک بال...

به هر سو پر بکشم...

رها تر از هر پرنده ای...

روی زمین بچرخم و بچرخم...

تا آسمان بروم و آنجا...

به عمق یک آسمان فریاد بزنم این سنگینی را...

 

من این سنگی شدن را...

در خودم حس می کنم...

مثل یک کوه...

فقط و فقط صبر کرده ام...

تا فصل ها بیایند و بروند...

کم و کمتر شدن آدم ها را...

هر روز و هر فصل...

در اطراف خودم حس می کنم...

 

می ترسم روزی...

دیگر هیچ لبخندی را نبینم...

و صدایی را نشوم...

و با آدم ها غریبه شوم...

مثل یک تکه از صخره...

که آدم ها را حس نمی کند...

و فقط در خودش...

منجمد شده است...

گل برگ های اقاقیا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/07 21:28 ·

در چشم آدم ها...

یک شب این ستاره ها...

بلاخره فرو خواهند ریخت...

از آسمان به سوی زمین...

مثل گل برگ های اقاقیا...

از سرو خشک شده...

و آخرین زیبایی خود را...

نصیب زمین خواهند کرد...

 

باور کن فقط چند روز...

که بگذرد از آن حادثه سقوط...

روزها که روی هم تلنبار شوند...

دیگر کسی از آن اقاقی های که...

آخرین جیغ بنفش سرو بودند...

یاد نخواهد کرد...

آدم ها عادت کرده اند...

فقط به چشم های خود اعتماد کنند...

 

ستاره ها اما...

یک تفاوت بزرگ دارند با اقاقی ها...

که بعد از هر بار باریدن...

و هر شب می توانند تکرار شوند...

شاید فقط در چشم آدم ها...

من خودم شاهدم...

و این تکرار را...

با چشم های خودم دیدم...

چرخه تکراری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/28 21:53 ·

هنوز امیدوارانه...

بر هر شاخه ای شکوفه ای می روید...

و هنوز سبزی زمین گسترش می یابد...

اگر در هر دور...

اینطور باید آغاز شد...

و تمام گذشته را از یاد برد...

در چرخه ای تکراری ماند و ماند...

چرا آن که باید می بود، رفت...

 

به چه می اندیشد...

وقتی در اندیشه من...

لحظه ای غایب نبود...

کجای این دنیا پا خواهد گذاشت...

که باران ببارد...

وقتی ابری ترین آسمان شهر را...

من با گام های خود...

خواهم برد...

 

با کدام کلمات...

با آدم ها...

ارتباط برقرار خواهد کرد...

بی آن که مرا یاد کند...

وقتی من با هر کلمه ای...

حداقل یک بار او را...

در گوشه ای از این آسمان...

صدا کرده ام...