واژه های از جنس آسمان

باور باورها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1402/04/04 14:58 ·

گفته بودم که...
فصل ها می آیند و می روند...
و گاهی ما آدم ها...
از فصل ها جا می مانیم...
انگار که یک فصل...
جای خالی داده باشد...
یا که با پرشی مه آلود...
از جایی گذشته باشیم...

یک فصل دیگر گذشت...
بی آنکه پنجره را باز کنم...
گویی آسمان را از یاد برده ام...
اما نه، مگر می شود آسمان را ندید...
حتی از پشت شیشه های پنجره...
یاد آدم ها هم همینطور است...
اگر نبودم و چیزی نگفتم...
نه این که یادت را از یاد برده باشم...

گاهی دلم می خواهد...
کمرنگ شوم...
تا کسی مرا نتواند بخواند...
اما باز از درون فرو می ریزم...
من نمی توانم به خودم دروغ بگویم...
یا از جایی آشنا بی اعتنا بگذرم...
من آدمی نیستم که...
باورهایم را باور نداشته باشم...

و فریادی به رنگ مبهم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/12/02 23:28 ·

چنان مسخ آسمانم...
که نگاهم را دزدیده از میان آدم ها...
متوجه او میکنم...
نامحسوس یادش می کنم...
تا مبادا باران...
هوس گرفتنش را...
در دل بیدار کند...
شاید که نه، حتما او نگاهش به آسمان است...

مژه های سیاه...
آغشته به رنگ سرمه...
در خاطراتم بولد شده...
حتی اگر رنگش فریب باشد...
باز خواهم نوشت از او...
تا بماند به یادگار...
برای آن که با چشم های باز...
عاشق می شود...

من هوایم اوست...
او هوایش مرگ من...
یادم می آید روزی را که...
مُردم...
اما کسی برای تدفینم...
نبود و نیامد...
جز آسمان آبی...
و فریادی به رنگ مبهم...

فرصت آزادی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/08/03 23:43 ·

 

ترس یک واژه است...
گاهی بزرگ و گاهی کوچک...
تا وقتی پرنده هست و آسمان...
ترس واژه بزرگی است...
که ممکن است آدمی را...
در هوای خودش بی دلیل بلرزاند...
اما همین که پرنده رفت...
واژه ترس در گستردگی آسمان کوچک خواهد شد...

گاهی فقط یک اسم...
مانند یک آهنگ دلنشین است که...
برای پایداری یک حال خوب...
مدام تکرار می شود...
شاید آدمی حتی برای یک بار...
آن اسم را به زبان نیاورده باشد...
اما هنوز دلتنگ باشد برای شنیدنش...
تا شاید بتواند آن را با گوش هایش لمس کند...

وقتی یک اسم...
اینطور روح آدم را...
در بند خود آزاد می کند...
خودش تا کجا خواهد برد آدمی را...
می ترسم از این که...
در کنار این همه واژه و اسم...
فرصت آزادی را...
در کنار اسمت از دست بدهم...

تنها همکلامم آسمان بود...
در روزهای سرشار از سکوتم...
گویی با یک نگاه...
ساعت ها حرف داشت برایم...
از بس عمیق است و ژرف بین...
تا نگاه می کنی...
آرام می شوی...
گویی حرفت را می خواند از چشمهایت...

ابری باشد یا آبی...
فرقی ندارد همیشه هست...
و تا آرام نشوی نخواهد رفت...
در ابری ترین هوا هم...
زمان کافی برای قدم زدن با تو را دارد...
بارانی که شوی...
به جای تو خواهد بارید...
اما من آسمان را آبی دوست دارم...

برایش خواهم نوشت...
به جای تمام آدم ها و دلتنگی هایشان...
برای تمام بال های شکسته...
که آرزوی پرواز دارند...
هر رویا که متولد شود...
اولین چیزی که خواهد دید آسمان است...
گویی بخشی از او است...
که در وجود انسان به امانت مانده...

پرستو ها و پرواز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/08 22:40 ·

حرف دارم...

با آن پرستوی که...

امسال خانه ما را...

بی بهار گذاشت...

تا نه آمدنش را ببینیم...

و نه دلیل رفتنش را بدانیم...

گاهی فکر می کنم پرنده ها...

از آدم ها یاد می گیرند...

 

آسمان این حوالی...

خالی مانده از...

پرستو ها و پرواز...

و صدایی که زندگی را...

در مدار سبز روییدن...

نگه می داشت...

چقدر گم کرده های ما...

این روزها زیاد شده...

 

اگر تابستان هم...

بی پرستو ها ادامه پیدا کند...

چه کسی پیام آدم ها را...

در سر پنجه های خود...

زیر قطره های باران...

لمس خواهد کرد...

چه کسی از اندوه پیام ها...

کم خواهد کرد در عمق فاصله ها...